روایت عاشقانه ها...
پنجشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۰، ۰۲:۵۵ ق.ظ
حرف حسابی نیست مرا... چرا که ، هر حسابی را کتابی است!!!
می دانی حرف ها را که حساب کنم،همه چیز باید کتاب شود...
ساده می شود نگاشت و بی پیرایه...
روایت عاشقی را...
می دانی پاییز راویت عاشقانه ایست که...
تو در آن عشق را با هزار رنگش دیده ای و باور نداری؟
روایتی که هر غروبش صدایی سرشار از سکوت دارد... وقتی سخن از صداست، سکوت صدا را؛معنا کن...
وقتی غرق در تنهایی ها؛تابلوی هزار رنگی را می نگری که همه ی رنگهایش سرخ است ...
و ذهن تداعی گرمی ایام، در دل آه سوزانی که منجمد گشته دارد...
تو را چه می شود؟؟؟
آیا دلهر ه ها؛ فرو می نشیند؟
یا شعله ی دگرباره ای می شود و در وجود سرکش دیگری زبانه می کشد؟
بدان این نیز؛ روایتی تازه از عاشقانه های پاییز است...
روایتی معتبر که هرکس آن را بخواند؛ چون تـــــــــو صاحب آنی، دل می دهد به تـــــــــو...
همچون منــــــــــــــــ...
که من، روایتی هستم؛ شبیه به آسمانی که ابری ندارد، برای باریدن...
که هر روایت عشق را؛ بارانی است...
بارانی که تاب دل برده است دلبرانه...
روایت باران همان جان لبریز از خون هر پاییز است؛
که بی دریغ _ هزاران رنگش را ارزانی ترنمی رویایی می کند...
وجودم پاییز است و دوچار تـــــــــو...
و تــــــــــو روایتی که نبودنت همه اندوه پاییزان است...
*دچار باید بود،دچار یعنی عاشق...*
"سهراب سپهری"
می دانی حرف ها را که حساب کنم،همه چیز باید کتاب شود...
ساده می شود نگاشت و بی پیرایه...
روایت عاشقی را...
می دانی پاییز راویت عاشقانه ایست که...
تو در آن عشق را با هزار رنگش دیده ای و باور نداری؟
روایتی که هر غروبش صدایی سرشار از سکوت دارد... وقتی سخن از صداست، سکوت صدا را؛معنا کن...
وقتی غرق در تنهایی ها؛تابلوی هزار رنگی را می نگری که همه ی رنگهایش سرخ است ...
و ذهن تداعی گرمی ایام، در دل آه سوزانی که منجمد گشته دارد...
تو را چه می شود؟؟؟
آیا دلهر ه ها؛ فرو می نشیند؟
یا شعله ی دگرباره ای می شود و در وجود سرکش دیگری زبانه می کشد؟
بدان این نیز؛ روایتی تازه از عاشقانه های پاییز است...
روایتی معتبر که هرکس آن را بخواند؛ چون تـــــــــو صاحب آنی، دل می دهد به تـــــــــو...
همچون منــــــــــــــــ...
که من، روایتی هستم؛ شبیه به آسمانی که ابری ندارد، برای باریدن...
که هر روایت عشق را؛ بارانی است...
بارانی که تاب دل برده است دلبرانه...
روایت باران همان جان لبریز از خون هر پاییز است؛
که بی دریغ _ هزاران رنگش را ارزانی ترنمی رویایی می کند...
وجودم پاییز است و دوچار تـــــــــو...
و تــــــــــو روایتی که نبودنت همه اندوه پاییزان است...
*دچار باید بود،دچار یعنی عاشق...*
"سهراب سپهری"
دلم را با جنون بی کسی ها آشنا کردم
نفهمیدم چه رنگی دارد این شبهای شیدایی
که قلبم را فقط با خاطراتت مبتلا کردم
چه حسی بود در قلبم شبیه کوچه برفی
به راه کوچه برفی ترا از خود جدا کردم
نفهمیدم که می میرم نباشی مثل پروانه
تو را من در ته این کوچه برفی رها کردم
چه شبها تا سحر با قاصدک در خلوتی بیرنگ
نشستم مو به موی خاطراتت را سوا کردم
به پای قاصدک بستم صبوری را شبیه گل
نوشتم روی گلبرگش که من بی تو چه ها کردم