درد دارد که گنجشک باشی و بال و پرت نباشد...
ساده نباش دیگر خبری در راه نیست... فقط یک گذر کوتاه بود، این بهار هم رفت... این بهار تیره و سیاه، رنگ آسمان نداشت... باز هم تو نیامدی باز هم هیچ رویایی به حقیقت نرسید... باز هم انتظار و انتظار... تلخ و بی شکیب، روزگار رسید به گرمای سرسخت روزهای بلند تابستان...
باز هم تیرگی ماه تیر... ماه تلخی که تو را از من گرفت... طعم شور اشک چشم... بغض کال هر شب... ازدحام خاطرات یک عمر زندگی... و کلماتی که آرامش روزهای بودنت را نمی تواند منتقل کند... کاش هنوز کودک بودم... کودکی جسور که خسته از کلاس و درس، با کیفی پر از کتاب و بی هیچ خاطره، هر روز مسیر خانه را به شوق دیدن تو طی میکرد... یادش بخیر و یک آه بلند... حالا رسیده ام به انتها... به رسم تقویم انتهای یکسال دیگر بی تو... و به رسم دلِ شکسته ی من بی انتهاترین روزگار تلخ عمر... روزگار بی تویی، و این من تنها شده در افق چشم خیس خود دوباره غروب های رفتن تو را تا سحرها میشمارم... خسته و بی خواب و پریشان... روایت تلخ تقویم من میگوید زندگی من، بی تو، هرگز ورق نخورد اما روزگارم هزاران برگ شد... آتش شد و وجودم همه خاکستر و دود... پریشان مینگارم اندوه گنجشک کوچک درونم را... بگذار بماند در گذشته ی ناآرامی خیالم...و این فکر تلخ تنهایی... راستی باورم نمیشود چه ساده میگویند چه زود گذشت... دوسال شد؟ آخ که من در حسرت این مانده ام، آنکه التهاب این درد را نچشیده چگونه طعم زود گذشتن را ادراک میکند... تو به اندازه تنهایی اندک من، فهم این واژه تلخ را هرگز نخواهی فهمید... درد دارد که گنجشک باشی و بال و پرت نباشد... درد دارد مادرت نباشد ... بی درد بمانی تا ابد، همین...
همین!
بسیار متاثر شدم..
فاتحه خواندم..