روز برابری مطلق انسان...
سر به هوا می شوم...
آسمـــــــــــان هم هوای تو را دارد...
راه و بی راه تو؛ هستی مرا نشانه گرفته...
کاش بدانی که می فهمم که نگاه کوچکترین ستاره ی شب هم نظارگر لطافت بی چون و چرای توست...
تو نظر می کنی و ما می نگریم به غیر ...
مثل امروز که آرام و لطیف نوای روشنی دلها را شنیدم ...
کاش دلم روشن می شد به نگاهت...
نشسته بودم و به چشمان معصومش خیره شدم؛ گفت:
رفتگر خسته ی شب راکه دیدم به بابا گفتم برای او هم آب میوه می خری؟
وقتی آب میوه را به دستان خسته اش داد او گفت :
شب های تاریکت؛ روشن باد...
ساده بود حرفش و کودکانه ، اما چنان به دل نشست که...
پر گشود باز خیالم به سمت روشن تو...
گفتم آن روز که تو بیایی همانا روشنی شب های تار ما پدیدار می شود...
آن روز، روز برابری مطلق انسان...
پس از شب بلند اندوه است...
و پایان تمام سیاهی های یلدای بشر...
تا باران ببارد...
تو می آیی !؟