زمستان است، اما دریغ از آسمانی که نمی بارد...
زمستان است، اما دریغ از آسمانی که نمی بارد...
و سپیدی برفی که بر سیاهی های شهرِ دل، رُخ نمی نماید...
نمی بارد عطر روشن حضور تو،
بر بامِ دقایقِ دود آلود و عصیان زده قلب،
تا شاید نفسی تازه کنیم...
نمی بارد بر تیره گونی نگاه های وحشت زده از تنهایی و نگون بختی های گاه و بی گاهمان...
ببار بر تمامِ روزگار دیجور و دیارهایی که تو را هماره با نام بارشت تمنا دارند...
می دانی روزهاست دست گشوده ایم در طلبت، به دعای باران...
که بباری...بر تپش هر ثانیه های عمر این مردمان...
تو، تنهاترین بارانی هستی که خوشترین دقایق ابر، در فرود توست...
نگاه کن ، وقتی قرار باشد بیایی تمام زمین و آسمان یک صدا تو را می خوانند...
و شرشر باران، نوید بخشایش است...
صدای تو زیباترین صدای جهان است...
و تمام فصلهای ما همچون کویر، لبریز از عطش دیدارت...
زمستان است و من از "عصر" های بی بارشی که میگذرد بی ظهور "ولی" بیزارم...
با ما بگو در کدامین ثانیه ی لبریز از تردید را در انتظارت باشیم ؟
که تو در دلی و دل را بی تو صفایی نیست...
تا همیشه باران...بهار در راه است...
ببار بر شب تاریک دلهایمان و بر قلبهای منتظران...
ای همیشه باران؛ و ای ابرها را خوشترین خبر روزگاران...
وقتی بباری سکوت ها فریاد می شود...
و چشم های عاشق ما، پر می شود از بلور ناب حضورت ...
ببار باران تا صبح شود و بهاری نو، در دل این زمستان...
ببار باران...