زندانی تــــــــو...
قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا یَدْعُونَنِی إِلَیْهِ…یوسف 33
گفت: خدایا! زندان برایم دوستداشتنیتر است از آنچه من را به سوی آن میخوانند...
چگونه فریاد کنم که می خواهم، مرا به زندانی ببری که فقط تو و یادت در آن هستید…
می خواهم بیگانه از خویش شوم و در نهری به وسعت زلالی ات جریان یابم... می خواهم آهسته و پیوسته، ثانیه ثانیه ی بودنم را _ برای التیام دردهایی که ارزانی ام داشته ای درک کنم... دردهای تلخی که شیرین ترین داشته های امروزم را مدیون تلخی تاریخی آنهایم...
و درد؛ خواستن توست... التیام نمی خواهم برای این درد... فقط؛ افزونش کن و در من جریانی عمیق را به حرکت وادر کن... یادت هست چقدر برایت می نوشتم؟ قلم به دستم می دادی و می کشیدی مرا به جنون؟ فرصت شیدایی می بخشیدی جان خسته ام را... و امشب سرآغاز همان رازها باش؛ رازهایی از جنس نور ، دوباره ببر مرا به زندانت و به بند بکش به بندی خواستنی! و زنجیری که سررشته اش به دست توست ...دلم می خواهد اسیر تو شوم! به تو پناه آورده ام و عمیق ترین خاکی را طلب می کنم؛ که در آن دنیایی نیست اما نور تو فریادی دارد به بلندای افلاک... زندانی تو را غمی نیست... و خوشا آن دلی که به زندانِ غم تو اسیر است و آزادی طلب نمی کند...
الهی و ربی من لی غیرک...
سلام