سالهای غریبی...
يكشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۱، ۰۴:۲۶ ق.ظ
از امروز باید شمارش کنی، یازده ماه را...
تا برسی به سی روزی که، سالی دگر آغاز می شود...
مُحرم را می گویم، ماهی که مَحرَمانِ بسیار دارد...
مـــــــاه دوازدهم امــــــــا،
هزاران یازده ماه_ به انتظار نشسته، تا هزاران بغضِ در گلویِ عاشقان را رها کند...
و سالهاست نه هر مُحرم که هر روزِ این عالم
چشمانش، اشکواره ی خونی به ناحق ریخته است...
و آن خون؛ خون سرخ ح س ی ن ی است که؛ تا بی نهایت سرشار از خداست...
بگذار این سالهای غریبی بگذرد، آنگاه خواهی دید بیرق بر دوش، غریب ترین ماهِ آسمان و زمین...
انتظارش به پایان می رسد و با اِذن ظهور خویش،
نوایِ سرخ و رسایِ لثارات الحسین سر می دهد...
و بغض تلخ عاشورای بی یاوری ح س ی ن را با لبیکی می شکند...
آن روز نزدیک است...
کافیست، گوش دل بسپاری به نغمه ی عالم آرایِ دلبرانه اش...
۹۱/۰۹/۲۶
فکر کن!
دل ادم میخواهد از سینه در بیاید
دل ادم فقط گریه میخواهد :)