بی تو، سحر نمی شود...
گاهی وقت ها، شبی سخت می گذرد و انگار به سحر نمی رسد...
و شاید امشب، از آن شب هاست...
از آن شب هایی که بی تو در عمق ظلمت ها، تمام فرشتگان زانوی غم در آغوش گرفته اند...
و دل ناکام ما هم، بی تو در جستجوی گام های عشقت،
شام غریبانی دگرباره را در کویر داغ و تفتیده جهنم دنیا، طی می کند...
و گویی بی تو تا ابد، سحری در پی این شام های غربت ما نیست...
راستش را بخواهی، آتش شعله ورِ دلتنگی هایِ دل بی قرارِ من هم، امشب سخت زبانه کشیده...
و من در دل تار امشب، بی چراغ؛ آمده ام...
آمده ام، تا در کنار تمام آنهایی که چشم انتظار تو،
غریبانه تقدیری سرشار از بیداریِ قدر را طلب می کنند،
بنشینم و با تمام بار سنگین گناهی که بر دوش میکشم سر به زیر انداخته و اعتراف کنم،
به تلخی روزگار نبودنت ...
و بلند بلند، بغض بی تویی ها را گریه کنم...
تا شاید، تــــــــــــو نگاهم کنی...
امشب هم سخت محتاجم به مُهرِ مِهر نگاه تــــــــو ...
اصلا بگذار امشب فاش از این احتیاج غریب بگویم، نه مُهری می خواهم و نه مِهر نگاهی...
فقط تو را، خودِ تو را می خواهم ای عشق...
سال هاست که بی تو، شب ها سحر نمی شود...
نمی آیی؟؟؟