سحرگاه...
شنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۰، ۰۴:۱۴ ق.ظ
ساعت را نگاه می کنم دل شب است و باز من بیدارم...
چیزی در درونت بی خوابت کرده اصلا چند وقت است زیاد معنای خواب شب را درک نمی کنی...
چند صباحی فاصله افتاد فکر کردی دیگر تمام شد و اما نشده بود...
کتاب را دستت می گیری اما هنوز نقطه رهایی را نمی فهمی باید خسی شوی تا بخوانیش...
خس نشده میقاتم آرزوست...
دلم نوشتن می خواهد... بنویسم برایت خوب است؟ رهایش کن ...باز هم در بند خویش...
چقدر این تعلق آزارت می دهد تا کجا؟ فکر می کنی چرا چنین شده؟بی ربط نمی نویسی؟
یاد سحرهای رمضان بخیر... رزق میخواستی آنهم چه رزقی برای هر سالت... یادت می آید چقدر از دل می خواندیش؟اصلا هوا؛ هوای امروز غروب است به سه روز هم نکشید که بخوانیش؟ سحر و حمد شفا و دل شب و... هزار بار به نامهای عظیمت هر سه قدر...
و باز راه شش گوشه آسمان و دعوت و اتمام حجت و... راستی چقدر فرصت کوتاه است ...
فقط تو می دانی چه می گویم و اشک ها که محرم رازهای نهاند...
راستی سید مهدی خوب گفته که : غم به جراحت می ماند یکباره می آید اما رفتنش با خداست...
یک دل یا دو دل، چه فرقی می کند؟ مهم این است که دلی در میان است...
یک دلی یا دو دلی... دل را هم که بی درد نخواستم...
اصلا بی دلی نخواسته ام... حالا چرا دو دل شدم تو می دانی...
ما را که به چله نشینی نخوانده اند اصلا خوانده شدن را خودت اول باید بخواهی... مگر می شود بخواهی نخواندت؟ اذن لبیــک را هم خودش می دهد...
به هر دین که هستی باش اما می گویمت نمی شود...باور نمی کنی؟
سوگند میخورم که بخوانی اش عجیب هم درد و هم درمان می دهد... حالا فکرهایت را بکن درد می خواهی یا درمان؟ مرهم زخم می خواهی یا هجران؟ دنیایی سادگی می خواهی یا ... هرچه می خواهی کافیست لب تر کنی صلاحت که باشد بیش از خواسته ات می دهد و...
و اگر نباشد تمام جانت را بسوزان ... پر و بال بر زمین و آسمان بکوب خبری نیست که نیست...
حکمتش را درک نمی کنی یعنی همین... حالا هی آرزو کن و دستت را بگیر به سمت نور بسوز که می خواهد ساخته شدنت را تماشا کند...حیفت نمی آید نگاهش را دریغ کند؟
معرفت نداشته باشی می شود همین ... اینهمه نگاهت می کند و برای یک آنچه دلت خواست نشد یادت می رود و حکمت می طلبی...
من که حکیم نیستم اما او هست ... آنچه خدا خواست همان می شود...
پس حالا که آرام شدی بخوانش و یادت باشد داعیه خس شدن به میقاتش را خودش بخواهد امضا می کند...
و نخواهد بی قراری چرا... پس هر آنچه تو بخواهی ... « تعز من تشاء و تذل من تشاء »...
راستی یادم نرود زمزمه کنم با دلم که ... از کسى که " رحمتش بر غضبش پیشى گرفته" و بندگان را براى رحمت آفریده، نه براى خشم و عذاب، غیر از این چشمداشتى نیست... پس هر چه عطا کنی رحمت است ...
چیزی در درونت بی خوابت کرده اصلا چند وقت است زیاد معنای خواب شب را درک نمی کنی...
چند صباحی فاصله افتاد فکر کردی دیگر تمام شد و اما نشده بود...
کتاب را دستت می گیری اما هنوز نقطه رهایی را نمی فهمی باید خسی شوی تا بخوانیش...
خس نشده میقاتم آرزوست...
دلم نوشتن می خواهد... بنویسم برایت خوب است؟ رهایش کن ...باز هم در بند خویش...
چقدر این تعلق آزارت می دهد تا کجا؟ فکر می کنی چرا چنین شده؟بی ربط نمی نویسی؟
یاد سحرهای رمضان بخیر... رزق میخواستی آنهم چه رزقی برای هر سالت... یادت می آید چقدر از دل می خواندیش؟اصلا هوا؛ هوای امروز غروب است به سه روز هم نکشید که بخوانیش؟ سحر و حمد شفا و دل شب و... هزار بار به نامهای عظیمت هر سه قدر...
و باز راه شش گوشه آسمان و دعوت و اتمام حجت و... راستی چقدر فرصت کوتاه است ...
فقط تو می دانی چه می گویم و اشک ها که محرم رازهای نهاند...
راستی سید مهدی خوب گفته که : غم به جراحت می ماند یکباره می آید اما رفتنش با خداست...
یک دل یا دو دل، چه فرقی می کند؟ مهم این است که دلی در میان است...
یک دلی یا دو دلی... دل را هم که بی درد نخواستم...
اصلا بی دلی نخواسته ام... حالا چرا دو دل شدم تو می دانی...
ما را که به چله نشینی نخوانده اند اصلا خوانده شدن را خودت اول باید بخواهی... مگر می شود بخواهی نخواندت؟ اذن لبیــک را هم خودش می دهد...
به هر دین که هستی باش اما می گویمت نمی شود...باور نمی کنی؟
سوگند میخورم که بخوانی اش عجیب هم درد و هم درمان می دهد... حالا فکرهایت را بکن درد می خواهی یا درمان؟ مرهم زخم می خواهی یا هجران؟ دنیایی سادگی می خواهی یا ... هرچه می خواهی کافیست لب تر کنی صلاحت که باشد بیش از خواسته ات می دهد و...
و اگر نباشد تمام جانت را بسوزان ... پر و بال بر زمین و آسمان بکوب خبری نیست که نیست...
حکمتش را درک نمی کنی یعنی همین... حالا هی آرزو کن و دستت را بگیر به سمت نور بسوز که می خواهد ساخته شدنت را تماشا کند...حیفت نمی آید نگاهش را دریغ کند؟
معرفت نداشته باشی می شود همین ... اینهمه نگاهت می کند و برای یک آنچه دلت خواست نشد یادت می رود و حکمت می طلبی...
من که حکیم نیستم اما او هست ... آنچه خدا خواست همان می شود...
پس حالا که آرام شدی بخوانش و یادت باشد داعیه خس شدن به میقاتش را خودش بخواهد امضا می کند...
و نخواهد بی قراری چرا... پس هر آنچه تو بخواهی ... « تعز من تشاء و تذل من تشاء »...
راستی یادم نرود زمزمه کنم با دلم که ... از کسى که " رحمتش بر غضبش پیشى گرفته" و بندگان را براى رحمت آفریده، نه براى خشم و عذاب، غیر از این چشمداشتى نیست... پس هر چه عطا کنی رحمت است ...
خدایا من تسلیم... دارند اذان می گویند...
حضرت علی علیه السلام...