سفر به سوی تـــو...
کاش میدانستی، چه اندوه بزرگی است، وقتی قطار از سمت مشهد باز می گردد و میان آن همه سکوت، دلت می لغزد به سمت ریل زندگی و باز دلتنگ می شوی و بغض می کنی و خیره به پنجره اشک میریزی به پهنای صورت...
کاش می دانستی، چقدر تلخ است روی کاغذ پاره های خط خطی شده ی ذهن، توی کوپه ی یکی مانده به آخر امضا کنی، دیگر تمام شد...
کاش میدانستی، وقتی پشت شیشه های باران خورده ی قطار را می نگرم، پلک هایم نمناک از دلتنگی است...
کاش میدانستی، من هنوز هم نفهمیده ام چطور می شود آهوی دلت تنها شود و روبروی پنجره فولاد باشی و دلت بگیرد و هوای کبوتران حرم به سرت بزند...
کاش میدانستی، چقدر آن روزها که بودی و با دل و جانم بازی می کردی، منِ سرگشته قدم به قدم از تو فاصله میگرفتم...
کاش میدانستی، این روزها چقدر نفس هایم به شماره می افتد در غمِ وداعت، و تمنای بودنت و ماندنت، حالِ منِ خسته ی دلشکسته را دگرگون تر می سازد...
کاش میدانستی، چقدر سخت است در صحن آزادی قدم بگذاری و زیر آن همه نور، دلت باز اسیر باشد و بغض، گلوگیرت شود و تو نتوانی اشک بریزی...
کاش میدانستی، تمام صحن آزادی را تا باب الجواد علیه السلام گریستم، اما دلم باز نشد...
کاش میدانستی، که چقدر حرف دلم را ساده می گویم، من فقط یک سفر را آرزو دارم بی هیچ بازگشتی... آرزو دارم مسافری باشم تا انتهای تنهایی... سفر به جایی که جز تــــــــو، هیچ چیز و هیچ کس در آن نباشد... سفر به دورترین شهر جهان، سفر به جایی شبیه آسمان... مسافرم می کنی ؟؟
چه غم بزرگی است وقتی
زیر امضای شعرهایت بنویسی:
"کوپه آخر٬قطار تهران - مشهد"
و کاش می دانستی
دنیا
پشت این شیشه ها تمام نمی شود!
...
اینجا کوپه آخر
پشت این شیشه ها باران می آید!