سماع...
پنجشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۰، ۱۲:۲۹ ب.ظ
"قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّه
إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ"
إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ"
خالق من ، بهشتی دارد : نزدیک ، زیبا و بزرگ ؛ و دوزخی دارد : بگمانم کوچک و بعید ...
و در پی دلیلی است تا ببخشاید ما را . . . علی شریعتی
همه ی حرف ها که بشود تو ... معنای زندگی عوض می شود،
دیگر ترسی از گداختن و سوختن نیست...
همه ی عالم جمع شود، هم دلت نمی آید از دل آسمانش، حتی از سجاده ی زمینش جدا شوی...
چقدر حس لطیفی است وقتی داری نگاهم می کنی و من ذره ذره ذوب می شوم در نگاهت...
به سماع مستان می شوم از حضورت در دل ...
چونان که دستی به سوی آسمانت و دستی دگر به سوی میعاد هبوطم دارم...
آنجا که به هر کدامشان سوگند یاد کردی...
و قسم به ستارگان پرفروغی که تو را در دلم چشمک می زنند...
فراموش نخواهم کرد که بودنم همه از هست توست...
و همچنان می بخشی تا بازگردم به سویت...
که همه را رجعت است به سویی اشراق چشمت...
قیامتی می شود در حیرانی و سرگردانی هایم وقتی می خوانی ام به خویش به هر اذان ...
آوای هر تکبیر... سکوت است و بار دیگر نشاط هم آویی با تمام کائنات...
به کجا می توان گریخت آن سان که تو می خوانی؟؟؟
گریزگاه وجودم در تو خلاصه می شود...
از بی پناهی ها به پناهت می گریزم به عشق...تا نفس تازه شود و اندوه ها رنگ ببازند به بی دل شدن...
از ازل تا ابد مات تو مانده ام؛ و از این در عجبم که چگونه هماره در گذری از مستی ها و پستی ها ...
و چونان می گذری که در ادارک اندک من این اشراق جاودانه ات راهی ندارد...
کاش به اندازه ی غباری معرفت در این جستجوها می یافتمت و تو را سپاس می گفتم ...
آنگاه با هر گداختنی؛ جان سوزان را، به صحرایی دگر از وجودت می کشاندم که این منم...
من سرگشته ی بی تو... منی که جز در تو تمام نخواهم شد...
تا باران ببارد...
و در پی دلیلی است تا ببخشاید ما را . . . علی شریعتی
همه ی حرف ها که بشود تو ... معنای زندگی عوض می شود،
دیگر ترسی از گداختن و سوختن نیست...
همه ی عالم جمع شود، هم دلت نمی آید از دل آسمانش، حتی از سجاده ی زمینش جدا شوی...
چقدر حس لطیفی است وقتی داری نگاهم می کنی و من ذره ذره ذوب می شوم در نگاهت...
به سماع مستان می شوم از حضورت در دل ...
چونان که دستی به سوی آسمانت و دستی دگر به سوی میعاد هبوطم دارم...
آنجا که به هر کدامشان سوگند یاد کردی...
و قسم به ستارگان پرفروغی که تو را در دلم چشمک می زنند...
فراموش نخواهم کرد که بودنم همه از هست توست...
و همچنان می بخشی تا بازگردم به سویت...
که همه را رجعت است به سویی اشراق چشمت...
قیامتی می شود در حیرانی و سرگردانی هایم وقتی می خوانی ام به خویش به هر اذان ...
آوای هر تکبیر... سکوت است و بار دیگر نشاط هم آویی با تمام کائنات...
به کجا می توان گریخت آن سان که تو می خوانی؟؟؟
گریزگاه وجودم در تو خلاصه می شود...
از بی پناهی ها به پناهت می گریزم به عشق...تا نفس تازه شود و اندوه ها رنگ ببازند به بی دل شدن...
از ازل تا ابد مات تو مانده ام؛ و از این در عجبم که چگونه هماره در گذری از مستی ها و پستی ها ...
و چونان می گذری که در ادارک اندک من این اشراق جاودانه ات راهی ندارد...
کاش به اندازه ی غباری معرفت در این جستجوها می یافتمت و تو را سپاس می گفتم ...
آنگاه با هر گداختنی؛ جان سوزان را، به صحرایی دگر از وجودت می کشاندم که این منم...
من سرگشته ی بی تو... منی که جز در تو تمام نخواهم شد...
تا باران ببارد...
گفت:تو یا من؟
«وإذاسألک عبادی عنی فإنی قریب»[بقره/186]
؛وچون بندگانم سراغم رابگیرندمن نزدیک نزدیکم...
راستی فاصله من و تو فقط یک صدازدن است ومن.....؟!