سکوت...
دوشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۰، ۰۱:۴۶ ق.ظ
یک مشت حرف چسبیده باشد بیخ گلویت و سکوت کنی ...
یا خفه می شوی و یا باز هم باید در خویش، بغض کنی...
بغضی که اجازه شکستن هم ندارد...
نفسم عجیب گرفته؛کاش می شد برای حرف زدن راهی یافت...
اینجا هم سکونت نگاری می کنم...
از بس گفته اند حرف نزن...
حرف...
یا خفه می شوی و یا باز هم باید در خویش، بغض کنی...
بغضی که اجازه شکستن هم ندارد...
نفسم عجیب گرفته؛کاش می شد برای حرف زدن راهی یافت...
اینجا هم سکونت نگاری می کنم...
از بس گفته اند حرف نزن...
حرف...
همه سکوت کردیم...
...
همیشه سکوت را دوست داشتم اما ...
این بار سکوتت را بشکن...
نــــــــــــــــه اینجا دیگر سکوت نکن...
حرف دلم را زدم...