سیب حسرت...
چهارشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۰، ۰۴:۵۹ ق.ظ
"اعوذ بالله من الشیطان الرجیم"
یادت می آید؟آن روز که سیب سرخ در دستان مادرم بود و لبخند تلخ پدر، بر روی سیب جا خوش کرده بود...
و تو مستانه می خنددی که صدایت را نمی شنود؟ و مغموم نگاهت کردم و...
این او بود که، راه زمین را نشانم داد...
گفت برو؛ کم آوردی... دیگر اینجا، جایی برا ی تو نیست!!
برو و آنقدر بگرد در همان زمین، و سر بُگذار بر خاکش تا از تو بگذرم ...
آی رجیم!! دست بر نمی داری؟باز داری تلنگرم میزنی که نمی شنود صدایم را؟؟؟
نه_
امروز دیگر باور نمی کنم حرف هایت را باور نمی کنم که او واژگان این قلم شکسته ام را نخواند و مرا پس بزند...
اویی که قلمش از جنس سپهر است و تمام درختان همین زمین که از فریب تو بدان تبعید شدم کم می آورند وجودشان را در برابر قلمش...و مُرکبش،اگر همه ی دریا ها هم باشد باز کم است ...*او صاحب تمام کلمات است...
و هر کلمه حرف مرا در اشتیاقی که به من دارد می سوزاند تا به خویش نزدیکترم کند...
با آن همه بی کرانگی چطور باور کنم که حدیث دلتنگی هایم را نمی خواند؟؟؟
من رانده شدم و تو هم رانده شدی...
او تو را از خود راند ، و مرا از تو...
آندم که هبوط کردم می نگریستمش؛اما همچنان نگاهش به من بود...و باز هم من بودم که با آن همه اشتیاقش از خواب غلفت برنخواستم...و این دشمنی های آشکارت به چشمم نهان شد...*و آن شد که نباید...
چونان که سالهاست بر زمین نشسته ام و سیب بر دستانم سنگینی می کند... می خواهم امشب، سیب نیم خورده تمام حسرت هایم را بر زمین بگذارم و خاک را دریابم تاشاید دوباره افلاکی شوم...و بگویمش می خواهم به پناهت شوم...
اکنون همان همسایه در رگ هایم *مرا می پاید،باید که از سیب حسرت ، دست بشویم...تا نفس به رگهایم باز گردد...
هنوز هم او رانده است تو را از خویش، و مرا از تو...
+سیب حسرت نگاهی دیگر بر هبوط، با الهام از...آیات مبارک *(27 لقمان)*(97 مومنون)*( 16 ق)
۹۰/۱۰/۱۴
رگِ گردنم را گروگان گرفتهست
زمانی، خداوند همسایهام بود...