شاید...
يكشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۰، ۱۲:۵۱ ق.ظ
مدام بنشین حساب و کتاب کن، سراغی از خودت نگیر، تا شاید یادت برود این روزها در خودت هم گم شدی...
مگر گم شدن هم خبر می کند؟ رنگ و صدا هم که ندارد...تو از کجا میدانی گم نشده ای؟ سکوت نگار؛ که می شوی معلوم است اوضاع چندان خوب نیست... باز انگار، دست و دلت قدم می زند در کوچه های دلتنگی ... پیام می دهد صادقانه این است که، تنها آنچه می توان بگویمت به راستی ،به یادت هستم... جوابی ندارم برایش؛ جز این که پیام بدهم برایش به این مضمون که: سپاس از این که بیاد کسی هستی که خودش را هم گم کرده... میگفت خودت را دست کم نگیر دستی به قلم ببر،تو می توانی آشفته کنی دل پریشانت را به نگاره های گاه و بیگاه شبانه ات... شاید او هم نمی دانست که من در دلم جایی برای هیچ چیز دیگر ندارم، جز تــــو...
اما نگاه تو مرا بس است در این شب های دیجور... شب چراغم باش به شیدایی ات... مرا دیوانه و مجنون آن نگاه چشمان مست و شهلایت کن... از نگاه تو عطر نرگس می گیرم و بوی ناب نسیم در تو جاریست... نگاه که می کنی دلم می ریزد... زبان به لکنت می افتد و در آغوشت، انگار گرم می شوم... تو می شوی همه هستَم... همه بود و نبودم... شراره های سوزان را به سر انگشت مهرت خاموش می کنی و طعم خوش عشق را می چشانیم... در این دل شب و در اوج پریشان گویی هایم ،باز هم جستجو می کنمت... هرچه بیشتر پرسه می زنم کمتر می یابم... اما دارم خیال می کنم این من، در تو گم شده ام... شاید...
مگر گم شدن هم خبر می کند؟ رنگ و صدا هم که ندارد...تو از کجا میدانی گم نشده ای؟ سکوت نگار؛ که می شوی معلوم است اوضاع چندان خوب نیست... باز انگار، دست و دلت قدم می زند در کوچه های دلتنگی ... پیام می دهد صادقانه این است که، تنها آنچه می توان بگویمت به راستی ،به یادت هستم... جوابی ندارم برایش؛ جز این که پیام بدهم برایش به این مضمون که: سپاس از این که بیاد کسی هستی که خودش را هم گم کرده... میگفت خودت را دست کم نگیر دستی به قلم ببر،تو می توانی آشفته کنی دل پریشانت را به نگاره های گاه و بیگاه شبانه ات... شاید او هم نمی دانست که من در دلم جایی برای هیچ چیز دیگر ندارم، جز تــــو...
اما نگاه تو مرا بس است در این شب های دیجور... شب چراغم باش به شیدایی ات... مرا دیوانه و مجنون آن نگاه چشمان مست و شهلایت کن... از نگاه تو عطر نرگس می گیرم و بوی ناب نسیم در تو جاریست... نگاه که می کنی دلم می ریزد... زبان به لکنت می افتد و در آغوشت، انگار گرم می شوم... تو می شوی همه هستَم... همه بود و نبودم... شراره های سوزان را به سر انگشت مهرت خاموش می کنی و طعم خوش عشق را می چشانیم... در این دل شب و در اوج پریشان گویی هایم ،باز هم جستجو می کنمت... هرچه بیشتر پرسه می زنم کمتر می یابم... اما دارم خیال می کنم این من، در تو گم شده ام... شاید...
بگذار دلم به همین خیال خوش باشد،که در تو گم شده م به عشق... شاید...