صادقانه...
هنوز نمی دانم این پست چندم است که می نگارم ...
اصلا نمی دانم چرا می نویسم...
فقط برای اینکه نوشته باشم!!!
نه خیلی هم اینجور نیست که بی هدف و ناگهانی بنویسم... اصلا قلمم عادت ندارد بی جهت بچرخد روی سینه سپید کاغذ... همیشه فکری در ذهنم شکل گرفته و بعد قلم به دستم رسیده...
از امروز یک سال جدید ورق می خورد در دفتری بنام زندگی ام این خودش به تنهایی زیاد مهم نیست اما مهم این است که میخواهم طور دیگری نگاه کنم و در کل نگاهم را به همه چیز متفاوت تر کنم برای زندگی بهتر ...
شاید اندوه را ببرم به خانه دلم ... آنجا بیشتر به آن نیازمندم... امسال اگر زنده ماندم باید بهترین سالی باشد که تا کنون در آن زیسته ام... چون به تعبیر یک رویا نزدیکتر از همیشه ام...
چندی قبل نوشتم خواب و بیدار... امروز کمتر از یکماه اگر خودش دعوتم کرده باشد مانده به اینکه بروم و خانه اش را ببینم... به همین سادگی... و شاید...
برمی گردم به چند سال قبل بخاطر می آورم ایام حج بود گفت: فلان دوست عازم است با حسرت گفتم خوش به حالش... گفت: انشاالله به زودی نوبت شما... خنده تلخی تحویلش دادم که عمرا در خوابم هم نخواهم دید... ما کجا و خانه ی او کجا... خاطره ی عجیب را برایم بازگو کرد و من در ناباوری گفتم: پس با این تفاسیر خدا را چه دیدی شاید... در همان روزها گفتند یک نفر که الان چند سال است به رحمت خدا رفته قرار بوده برود حج راهکاری ساختند برایش که نرود...
از باطنش بی خبر بودم در ظاهر خیلی خوب از او نمی گفتند!!! و چقدر بد است ندیده به شنیده ها اکتفا کردم... در خیال خودم گفتم اگر او با اینهمه بدی که در که موردش می گویند دعوت شده پس من هم می روم روزی... هنوز که هنوز است با اینکه او نرفته به حج، از دنیا رفت یادآوری این ذهنیت مرا آزار می دهد که چطور توانستم اینقدر مغرورانه قضاوت کنم...
ما کجای این دنیا قرار گرفته ایم که اینقدر با دم زدن از منیت ها غافل از خویشیم؟؟؟
مگر چقدر فرصت داریم تا خودمان را تغییر دهیم خوب شویم خوب بنگریم ؟ کمی هم خودمان را بشکنیم راه دوری نمی رود...
سرت را که بلند می کنی می بینی خیلی عمر کنی ۷۰ سال ... باید بگذاری و بروی ... کوله باری از هرچه اندوخته ای را اگر الان در نهایت مثبت اندیشی بنگری اگر خالیتر از خالی نباشد کاملا تهی است! البته فکر می کنیم که ای بابا ما کلی راه رفته ایم خیلی کار خیر انجام دادیم مثلا یادمان نرفته سلام کنیم! خیلی به خودمان زحمت دادیم نماز را تا حد رفع تکلیف خوانده ایم... روزه هم گرفتیم ... و در نهایت با کلی افتخار می اندیشیم که مگر قرار بود دیگر چه کنیم؟ اگر همه مثل ما بودند که دنیا بهشت میشد!!!...
اینهمه تکبر و از خود راضی بودن... خلیفه الله بودن یعنی همین؟ با این وجود باید به ابلیس بیچاره حق بدهیم که بر ما سجده نکرد...
اصلا خودمانیم فکر کنید ما هم بودیم به این موجود مغروری که مدام از "من" دم می زند سجده می کردیم؟
اگر صادقانه بخواهیم پاسخ دهیم ... شما چه جوابی می دهید؟
خیلی آدمها رفتار مطلوبی در نظر ما ندارند اما دل بزرگی دارند که خدا همیشه به درونشان نظر دارد داستان موسی و شبان یادتان هست؟
ما درون بنگریم و حال را...
نی برون را بنگریم و قال را...
حالا شده توصیف این روزهای اکثر ما انسانها... شما به خودتان نگیرید من خودم را می گویم ...
ما ظاهرسازی می کنیم در حد اعلی و خودمان را می بریم به عرش و اعلی علیین ... و هر کس سادگی کرد و ساده بود در کل اهل ریا نبود و هر چه در باطن داشت در ظاهرش تجلی کرد را ارشاد می کنیم که بیا تو هم همرنگ جماعت باش...
چقدر خوب است هرگز نقاب نزنیم و خودمان باشیم اگر شادیم خودمان را غمگین نشان ندهیم...اگر اندوه داریم البته در دل بودن اندوه بهتر است... و گاهی هم کمی مثل خود واقعی خویش زندگی کنیم تا ببینیم ساده بودن راحترین راه رسیدن است... اگر میخواهیم چیزی را به یاد دیگران بیاوریم رفتار ما بهترین آموزگار بی کلام است ... پس لازم نیست دیگران را تغییر دهیم از خودمان که شروع کنیم همه چیز درست می شود... نترسیم از اینکه دیگران به عشق ها و علایق امروز ما می خندند و یا درباره ما نگرش خود را عوض می کنند...
خودمان باشیم و منیت و غرور را کنار بگذاریم و با همه همدلی کنیم ... آن وقت است که دنیا می شود آن روی سکه خوشبختی...
شما چطور فکر می کنید؟؟؟
+ راستی امروز تولد ماست کسی نمی خواهد تبریک بگوید!!! اینم از بی ریایی ما بهاری ها!!!
داشتم میامدم تبریک بگم عزیزم ...
غزال خوش غزل تویی
شیرینتر از عسل تویی
بین تموم آدما نگین بی بدل تویی
با آرزوی همیشگی بودن بهترینها برای بهترین ...، تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک...