صدای سکوت من ...
دست و دلم به قلم نمی رفت... تـــــو هم شدی همه خاطره... دلم گرفته از این خاطرات... بغض که می کنم هر گوشه ی دلی که پُر از تـــــوست؛ دارد خالی میشود...میدانی این دل ، هرگز از تـــــو نگریخت که رهایش کردی به امان دلتنگی ها... قرار دلم رفتی و مرا با خود نبردی... حالا با بی قراری های دلِ خالیم چه کنم؟ صبر؟
پُرم از تـــــویی که خالی شدی...صبوری نتوانم که چون رندی خسته، انبوه خاطراتت دور تا دورم را گرفته و نجوای سکوتِ صدایت در گوشم مدام زیر و رو میشود...دیگر اینجا خود نغمه شورانگیز صدای سکوتِ من است... و آنجا که تـــــو نیستی برای ابد خالــــــی! بغض می کنم تمام روزهای نبودنت و اینجا در میان سکوتی ناشکستنی، تسلیم میشوم و کسی را میخوانم که جانشین همیشه نبودنت هایت بشود...(+)
چقدر این قلمم امروز ؛سنگین می نگارد و سخت... و چقدر چشمان من باران می خواهد... اما بغضی در کار نیست باور کن، که همه شادم، از دل آرامی سیبِ رهای دلِ تـــــو...