طلوع می کند یک روز، آفتابی بی غروب...
بغضی، شاهرگ هستی را می فشارد و چشم ها در بارش مدام کم می آورند وقتی تو را می خوانند...گاهی چقدر دشوار است، داشتن نعمتی به نامِ بینایی....
این روزها عکس هایت را که می بینم؛ فکر می کنم چقدر هنرمندِ عکاس هم می تواند بی احساس باشد... شاید زود قضاوت میکنم اما... وقتی نقش آسمان و ساحل نیلگون یک نوار باریک! در گوشه ای از این عالم به خونِ بی گناهان، گلگون است چگونه می شود سکوت کرد؟ آنگاه که کودکِ انسان، در میان شعله های نامردی قطعه قطعه شده و در خاک و خون می غلتد و بر فراز آسمان نگاهش، جای شعاعِ نورِ خورشید، دودِ باروت پیچیده و ستاره باران شبهایش، موشک های دنباله دار شده اند؛ چگونه می توان بی تفاوت بود؟ وقتی بشر، اسیر نگاهِ خشمگین ابلیس های زمین شده، دوربین تو ، تنها چاره ی ثبت این حیوانیت مدرن است ...
چگونه می شود آدم باشی و رگ های کوچک و حلقوم دریده و چهره خونین را بنگری و آرام بگیری... پس شاید این رسالتِ رساندنِ دردهای سرخ او، به دنیا، همان بغض های تو باشد که در لنز دوربین با اشاره یک کلید سرد، تبدیل به اشک هایی داغ در سراسر جهان می شود، و اینک بغضی که، تو با آن جریانِ انسان کشی شیاطین را به دنیا مخابره می کنی مقدسترین جلوه ی رهایی است. خون او، و چشم های ما و ثبتِ سرخی ِ این لحظه ها، به سرانگشتانِ تو، رازدار است... به او بگو، طلوع می کند یک روز، آفتابی بی غروب... اندکی صبر...