طواف بی پایان...
همچو دریایی که آرامَش به ساحل می شود
از هلال ماه شعبان ماه ثارالله دمید
نیمه ی شعبان چو آید ماه کامل می شود...
همین ساعت ها بود یادش بخیر...
مُحرم شده بودم به عشقت از شجره به لبیکی عزم خانه تو داشتم... تمام دقایق دلهره بود و خوف و رجا...خانه ات را تصور میکردم خورشیدی بر کنگره ی عرش... نفس هایم در سپیدی لباس احرام تازه میشد و رنگ می باختند تمام دقایقم. از محشری انگار عبور کرده بودم و در خنکای نسیم نگاهت می رفتم تا آرام بگیرم...
کاروان ها همه از وادی میقات گذر کرده بودند و مرا تا تپش های آخر این سینه تب دار و حُرم سوخته ی اشتیاقی غریب همراهی میکردند... روشنایی چراغهایی که شهر در گستره ی آن می درخشید و هر دم به تو مرا نزدیک و نزدیکتر میخواند... می اندیشیدم که اینجا دیار امن مسلمین است... اینجا را در خواب هایت هم ندیده ای! شهر اسلام و شهر خانه ی دوست...
هنوز هم باورم نمیشود... یکسال است بازگشته ام اولین چهره به چهره ام با خانه ی تو...به گلاب نابی کعبه ات را شستشو می دادند چشمانم درب گشوده شده خانه ات را دید و اما آغوش بخشایش گرت را درک نکرد... و عطر نابش در اولین طواف را بویید اما عطر بازگشت به خویشتن را در خود ابدی نکرد... مفتون بودم و عظمتی بی مانند در پیش چشمان رسوایم خودنمایی می کرد... فراموش نکرده ام که در طواف آغازین بر گِرد خانه ات مبهوت چنان می گشتم که... دریغ و افسوس از درک نگاه تو...
مرا ببخش که هنوز چون عهدی که در الست بر آن بلی دادم پیمان شکنم...