عطر عشق...
جمعه, ۳ آذر ۱۳۹۱، ۰۱:۴۰ ق.ظ
نگاهش به آسمان بود، بوی عطر آمد و ناگاه رایحه حضور جدش را استشمام کرد چشم چرخاند دید علی اکبرش بر در خیمه ایستاده...امده ام اذن میدان بگیرم...با ذوقی پدارنه نگاهش کرد... ناگاه صورتش را برگرداند تا اشکِ عشق از چشمانش لبریز نشود...
آرامِ جانش که رفت ...او هم دیگر دست از جانش کشید...اما عشقش همچنان بر دل... و تا انتهای میدان چشم دوخت به قامت رشیدش...
ساعتی بعد عبایش پر بود از قطعه قطعه ی پیکر عشق ...عطر پیامبر پیچیده بود در تمام دشت...
آرامِ جانش که رفت ...او هم دیگر دست از جانش کشید...اما عشقش همچنان بر دل... و تا انتهای میدان چشم دوخت به قامت رشیدش...
ساعتی بعد عبایش پر بود از قطعه قطعه ی پیکر عشق ...عطر پیامبر پیچیده بود در تمام دشت...
یعنی حسین بن علی شاه کربلا