عهد عاشقی...
جمعه, ۱۵ مهر ۱۳۹۰، ۱۲:۵۷ ب.ظ
ماه یازدهمین روز از بهار اول که لبخند زد، خورشید وجودش تابید در بیکران آسمان و زمین...
جایی شبیه به بهشت جایی که سرشار از عطر خدا بود و زمینش رنگ روشن نور داشت ...
ولایتش همه عهد عاشقی بود و بس، که او همه عشق بود و مهربانی...
حق نظر کرد بر عشقی بلند،و از جلوه رحمتش بر دامنی طهورا شرافتی فرود آمد که آینه ی تمام مهربانی بود...
جایی شبیه به بهشت جایی که سرشار از عطر خدا بود و زمینش رنگ روشن نور داشت ...
ولایتش همه عهد عاشقی بود و بس، که او همه عشق بود و مهربانی...
حق نظر کرد بر عشقی بلند،و از جلوه رحمتش بر دامنی طهورا شرافتی فرود آمد که آینه ی تمام مهربانی بود...
این روزها دل، برای از تو نوشتن که همه عمر، گره گشای عالمی بوده ای سهل نمی نگارد ...
دلم مهمان غربت و دلتنگی هاست و تو خوب می دانی که...
راز دلم گفتن و از دل عرضه داشتن، همان سلام است و صلوات خاصه ات...
نگاشته بود، اگر خادم حرمت بودم ... و من نگریستم که چه آروزی محالیست بر دلم...
راز بگشا ای انیس النفوس که رمز دل گم کرده ام ...
دستها به غبارافشانی دلم هم نمیرسد چه رسد به کوی تو...
امام رئوف دلم... غبار دلم را در بی غباری حریمت رها کرده ام تا چونان ذره ای به
پای حرم تو تمامی هستی را ببازم و اغیار را یار نخوانم،تا تو را دارم...
که تو چون همیشه در دلی و اندر نظری...
این بار هم گویمت نظری کن از سر لطف، که تو نظاره گری ...
دلم مهمان غربت و دلتنگی هاست و تو خوب می دانی که...
راز دلم گفتن و از دل عرضه داشتن، همان سلام است و صلوات خاصه ات...
نگاشته بود، اگر خادم حرمت بودم ... و من نگریستم که چه آروزی محالیست بر دلم...
راز بگشا ای انیس النفوس که رمز دل گم کرده ام ...
دستها به غبارافشانی دلم هم نمیرسد چه رسد به کوی تو...
امام رئوف دلم... غبار دلم را در بی غباری حریمت رها کرده ام تا چونان ذره ای به
پای حرم تو تمامی هستی را ببازم و اغیار را یار نخوانم،تا تو را دارم...
که تو چون همیشه در دلی و اندر نظری...
این بار هم گویمت نظری کن از سر لطف، که تو نظاره گری ...
همه عمر بر ندارم سر از خمار مستی...
که هنوز من نبودم که تو در دلــــــــــــــــــــم نشستی...
که هنوز من نبودم که تو در دلــــــــــــــــــــم نشستی...
...صبوری، تا دگرباره تو را باز ببیند دل سرگشته، ای شه عشق...
حدیث دوست نگویم؛ مگر به حضرت دوست...
که آشنا سخن آشنا نگه دارد...
حدیث دوست نگویم؛ مگر به حضرت دوست...
که آشنا سخن آشنا نگه دارد...
۹۰/۰۷/۱۵
جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست
نهال بودم و در حسرت بهار ! ولی
درخت می شوم و شوق برگ و بالم نیست
مرا ز عشق مگویید عشق گم شده ای ست
که هر چه هست ندارم که هر چه دارم نیست
شبی به لطف بیا بر مزار من شاید
بروید ان گل سرخی که بر مزارم نیست...