فاصله ها...
يكشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۰، ۰۴:۰۱ ق.ظ
تا تــــو هستی و غزل هست دلم تنها نیست...
محرمی چون تـــــو هنوزم به چنین دنیا نیست...
دور از تـــو نمی توانم به خویش تکیه کرد...
واژه هایم به تمنا می افتند...
در می یابم:
لحظه ی نوشتن،همین لحظه است...
همین لحظه که؛ بین ما فاصله ای افتاده، به اندازه ی زخم اندوه...
و جایی که تـــو نباشی، من نیست_ می شوم...
زوال من از نبودن توست... پس باش...
که تو هستی و، من در نبودن خویش دست و پا می زنم...
فاصله ها را بردار... تا به تــو برسم...
گرچه حالا تو را؛ هر کس به تعبیر خویش، کسی می خواند...
جز تـــــــو...
اما من تـــو را می خوانم...
فقط تو؛ آنی هستی، که باید باشی ...
هرگز کسی مثل تــو نیست ...
هیچکس...
که تـــــو یکتایی؛ و تـــو را همتایی نیست...
محرمی چون تـــــو هنوزم به چنین دنیا نیست...
دور از تـــو نمی توانم به خویش تکیه کرد...
واژه هایم به تمنا می افتند...
در می یابم:
لحظه ی نوشتن،همین لحظه است...
همین لحظه که؛ بین ما فاصله ای افتاده، به اندازه ی زخم اندوه...
و جایی که تـــو نباشی، من نیست_ می شوم...
زوال من از نبودن توست... پس باش...
که تو هستی و، من در نبودن خویش دست و پا می زنم...
فاصله ها را بردار... تا به تــو برسم...
گرچه حالا تو را؛ هر کس به تعبیر خویش، کسی می خواند...
جز تـــــــو...
اما من تـــو را می خوانم...
فقط تو؛ آنی هستی، که باید باشی ...
هرگز کسی مثل تــو نیست ...
هیچکس...
که تـــــو یکتایی؛ و تـــو را همتایی نیست...