قاصدکی خبر آورده می خواهم بگویم دوستت دارم...
نمی دانم انگار روبروی آینه نشسته باشم او گفت و من می شنیدم... تمام حرف های دلم را انگار کسی مقابلم نشسته بود با چشم هایش واگویه می کرد...راستش را بخواهی یک وقت هایی حرف هایی به دلت سخت می نشیند و دلت را درگیر می کند و با خود می برد تا...
می گفت: شاید "دوستت دارم" از آن حرف هایی باشد که هر وقتی می شنوی تازه است و بی اندازه گفتنش تو را خسته نمی کند. گفت و گفت و گفت...
اما من هنوز هم دارم فکر می کنم آن حس خوبِ شنیدن، بی ربط نیست با حرفهای نگفتنی... حرف هایی که روزها که هیچ، شاید سالهاست که منتظری تا بشنوی، این حرف ها اصلا جنسش فرق می کند... روح انتظار را در آدمی متجلی می کند و همین تردید و در گیر و دار ماندنش، یک دگرگونی دلنشینی دارد که بسیار خوشایند است. اینکه آخرش یک روزی، یک جایی؛ به یکباره بندِ دلت پاره می شود و گوش هایت می شنود آنچه را منتظرش بودی و بی دریغ چشم هایت می تواند شاهد رویایی باشد که محقق شده...
شاید این ها همه خود شیرینی خاصی دارد وصف نشدنی و نگفتنی ... اما خوب که فکر میکنم انگار سالهاست من منتظر آن روز نشسته ام و شاید آن روزگاری که در انتظارش تمام دقایقم را سپری کرده ام بسیار نزدیک است... اما حس می کنم فراموش کرده ام! کسی و یا چیزی بسیار نزدیکتر از رگ گردنم* او در من زندانی شده... منی که عشق ثانیه به ثانیه اش را نمی بینم و در محبس تن گناه آلودم گرفتارش کرده ام ... راستی حالا که خوب می نگرم فهمیده ام این ندیدن عشقت به خاطر دوری من است از تو...
چرا هرچه نزدیکتری دورتر می بینمت؟ می دانم چون به بودنت عادت کرده ام و دردهای خود را به عشقت درمان نکرده ام... همیشه در جستجوی چیزی دور در انتظار بوده ام غافل از آنکه انقدر نزدیکی که از تو دوری نتوان کرد... فکر می کنم قاصدکی زیبا در راه است و خبر بخشایشت را آورده و وقت آن رسیده صدایت را بشنوم و این بار من بگویم "دوستت دارم" ... راستی حتما تو هم سالهاست منتظری تا ناگفته های مرا بشنوی و ...بماند میان من و تو...
*نحن اقرب الیه من حبل الورید...
و ما به او از رگ گردن نزدیکتریم ... سوره ق
بی مقدمه دعوتید