ماهیچ نیستیم...
سه شنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۰، ۰۲:۳۵ ق.ظ
در کوچه پس کوچه های دیار دل، ایستاده ام به تماشا... به نظاره درجستجوی مسافری غریب که در خاطره ها جا مانده سراغش را از یادها وخاطره ها گرفتم نسیمی گفت: که در دیروز آرمیده است اگر نشانی از او می خواهی فردا در غروب خورشید بر خلوت تنهایی خویش نهیب زن شاید که بیدار شود، شاید...
به بیداری اندیشیدم و تنهایی...
و بیدار شدن از خویش، که همه رهایی است ...
از خویش که برهی، او را می نگری...
همه ی هست تو می شود و تمام سرگشتگی ها را، از افکارت می رهاند؛ آنهم به بیداری ها...
آنگاه ابعاد وجودت آینه دلداری میشود که...
همه عالم را هم، به طلوع و غروبش بنشینی چون او نخواهی یافت...
حس می کنی وقتی که راه دل افسون شد... دیگر تمام راه مقصدش به بیراهه هاست...
فقط اندکی فرصت رهایی بده؛ تا هیچ را بنگرم...
و در جستجویت، از خویش بگذرم...
و بیدار شدن از خویش، که همه رهایی است ...
از خویش که برهی، او را می نگری...
همه ی هست تو می شود و تمام سرگشتگی ها را، از افکارت می رهاند؛ آنهم به بیداری ها...
آنگاه ابعاد وجودت آینه دلداری میشود که...
همه عالم را هم، به طلوع و غروبش بنشینی چون او نخواهی یافت...
حس می کنی وقتی که راه دل افسون شد... دیگر تمام راه مقصدش به بیراهه هاست...
فقط اندکی فرصت رهایی بده؛ تا هیچ را بنگرم...
و در جستجویت، از خویش بگذرم...
ما هیچ نیستیم جز سایه ای از خویش؛ آیین آینه خود را ندیدن است …
۹۰/۰۸/۱۷