محو شب ...
...پس محو کردیم نشانه شب را با روز روشنی بخش...
ای آیت سپید با ظهورت نشانه های ظلمت نهان می شود و وقتی تو بیایی رویای آبی آسمان در پس کابوس تاریکی ها عیان میشود... و نشانه هایی که ما را به سویت می کشاند همه نور است...
ای بهار ماندگار دلها، تو در راهی و ما را جز آمدنت خدا کند که آرزویی بر دل نباشد!!! بی قراری ها را با دلتنگی ها ظاهریمان جمع کن، تا ببینی چه میگذرد بر حال زبان هایمان، و دریغ از دلهای ما_ که دمی بیادت باشد و افسوس بر قلب هایمان که هنوز می تپد بی تو...
خستگی را فریاد بر می آوریم که بی تو شب است احوال جهان، لیکن در روشنایی های مصنوعی خود را غرق کرده ایم و بدان امید دلخوشیم که می آیی و روزی میرسی از راه دور...
می دانی این دوری را برای راحتی خویش برگزیدیم؟ تا بهانه کنیم که راه رسیدن به تو دور است... اما بدان در دل های دودی و سرب گرفته ی خویش خوب میدانیم که در آتش عشقت مذاب که نشدیم هیچ!!! حتی بسانِ موجی بلند_ هماره آتشفشان عشق تو را، میان عاشقانت خاموش کرده ایم... حالا بنشینیم و مدام بگوییم ای دور از ما کی میرسی از راه؟
راستی خیلی دورتر از آنیم به تو، که بفهمیم_ تو نزدیکی و ماییم که از تو دوریم ... و ما هستیم که تنهایی ات را درک نمی کنیم، که اگر در ادراک ما می گنجید این همه تنهایی ات... باید که بر اندوه تو جان می دادیم هر شب و روز...
در هوایت بیقرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
گناه پشتِ گناه برای نیامدنت ،
دل درگیر ، میان این دو انتخاب؛
کدام آخر؟ آمدنت یا نیامدنت؟!