مسافر...
جمعه, ۲۴ تیر ۱۳۹۰، ۰۲:۰۲ ق.ظ
باران من...
بیزارم از این خشکی و کویر...
تو خوب می دانی جانت که آتش بگیرد تشنه می شوی...
تشنه ام...
دل من هم، باران می خواهد ...
باران من نمی باری؟
چقدر بنگارم؟
تا باران ببارد...
محض دل های تنگ و لبان تشنگان عالم هم که شده رحمی کن و این بار بگو میعاد کجاست؟
سالهاست که از آمدنت می گذرد و هنوز...
می گویند در راهی...
چقدر این راه طولانی شده؛ مسافر من...
منتظر مسافر، دلخوش است به اینکه چشم به راه نخواهد ماند...
ما همچنان چشم به راهیم...
نیمه ی ماه نزدیک است و ماه من هنوز در محاق است ...
یارب از ابر هدایت برسان باران را...
نیمه ی ماه نزدیک است و ماه من هنوز در محاق است ...
یارب از ابر هدایت برسان باران را...
تا باران ببارد ...
۹۰/۰۴/۲۴
نکند منتظر مردن مایی آقا؟!
این بدی مانع دیدار شدن هم دارد
.