من مانده ام و اندوهی سیراب نشدنی به نام...
سه شنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۰۶ ق.ظ
تا او حاکم است چه باک از خرابی تن، که دلِ ویرانه ی من،
خراب آبادِ عنایت همیشه ی اوست...
اما حُکم دلــــــم چیست؟
که در این روزگار بی تویی، چون چشم دوختم به آسمان...
رای صادر شد و حکم داده شد...
او محکوم شد ...
به همین سادگی...
اما... در این میان، من ماندم و موجِ خروشانی که از چشم ها جاریست...
و بغضی که چشمه اش مدام می جوشد و به خشکی نمی گراید...
و جانی که همچون درختی بی برگ و بار، در خزانِ عمر،
غرق در انجمادی تلخ و در انقباضی سرد است!
و حتی فصلِ بهارش، همه تاریک و چون شبِ یلدای زمستان است...
حکمت را، آهسته تر بخوان دلــــــم...
بگذار چون یک عمر خستگی و دلتنگی ام، کسی نداند و نفهمد که،
آن سویش نوشته:
من مانده ام و اندوهی سیراب نشدنی به نامِ تنهایی...