من و تو در عاشقی...
هر ساعتی که می گذرد دفتری دگر از نو سیاه می کنم از برایت...اما خودت که می دانی حرف دلم تمامی ندارد از برای تو ...
مانده ام میان این همه کلمات و جملات که تن را اسیر زمین کرده است و با تعلقات عجین...مگر ما را چقدر فرصت عاشقی داده اند که بی دریع به تباهی سپرده ایم تمام فرصت هامان را؟؟؟
عشق که می گویی آنچه ذهنت درگیرش می شود چیست؟هیچ اندیشیده ای در این ماندن تن بر زمین؟
این کلیدهای سیاه در این صفحه ی سپید این بار نمی خواهد به دادم برسد... چشم بر هم می زنم و تصور می کنم که عشق همان تعلق است یا تو عشقی؟ باید انتخاب کنم که از ازل مرا مخیر آفریدی برای همین لحظه...
اندیشه پر می خواهد برای بال گشودن... و اما هنوز هم هوای عاشقی است که نفس را برایت زنده می خواهد تا بکشی اش به جرم عاشقی با همین تن خاکی ات... آنهم سالهای سال... و شاید آن به، که بگویم سالیان دراز آن هم دور از تو...وه که چه جان سخت است این تن فرسوده و نا لایق برای عاشقی... اما نمی شود عاشقی سنگینتر از آن است من درگیر و دارش دوام بیاورم؛ خوب که می نگرم تو عاشقی و من اگر هنرم باشد و تو توانم دهی،آن هم به عشقت؛ انتهای توانم این است که معشوقت شوم ... که تو خود عاشقترینی در قاموس گیتی، وقتی که بیشتر از خویش به من نزدیکی... و نخوانده اجابتگری و هر آینه بدانم که تو دوست ترم داری، باید که جان ببازم از شوق درک این عشق...بدان که این من نمی فهمم عاشقی کردنت را، که زنده ام هنوز بی تو... عاشقی را نمی دانم وقتی تو را هنوز از خویش باز نشناخته ام...
هر"منی"از پس نگاه خیسش در شب دیجور بی تابی و بی قراری هایش "تویی" را می طلبد... و هر گاه تویی که هر آئینه مخاطب خاصی شده ای اینک برای من، ولاکن در عام عالم، عام ترین مخاطب هستی که می شناسمت به مهر... حال هر من را تو اگر پذیرفتی، آنگاه است که عشق پدیدار می شود میان عاشق و معشوق ...
این ترجمان ناگفته های دل من است از عاشقی... و شاید یک محاسبه ی نابرابر لطف بی پایان، با یک وجود فانی و اندک... حال هر چه بوده جان دلم می گوید، حتم دارم عشقی عمیق در میان است که تو بر خویش فتبارک الله احسن الخالقین خطاب کردی بر این تکمیل آفرینش مطلقت...
حال به قدر دلت عاشق باش... عاشق او ... که تنها اوست که از بدو وجودت در ریشه های افسونگر خاک تو را معشوق خواند تا بر روحش سجده روا دارند که، تو روح دمیده شده اویی و کالبدت تنها جسمی است که امانت دار باری شد که بر دوش هیچکس یارای کشیدنش نبود و تو خود به اختیار بر شانه های ستبر اما کوچکت دعوتش کردی تا ثابت کنی اگر تو مرا عاشقی من هم اراده کرده ام تا معشوقی شوم برای بی نظیرترین بی همتای عالم...
والله که بی تو؛ مرا خانه حبس می شود...
آوارگی کوه و بیابانم آرزوست...