میم، مثل گنجشکی تنها...
حالا دیگر بغض های کال من، حسابی رسیده است...
اما باز هم تــــــو نرسیدی ...
نرسیدی تا در سایه ی مهرت، اشک هایم را فرو بریزم...
و من ساعت هاست آموخته ام، مثل گنجشکی تنها،
بی پر و بال، در هوای نبودنت نفس بکشم...
و هر روزی که نیستی را، بشمارم و اندوه هایم را بغض کنم...
و
واژه در واژه تو را در دلــــــــم فریاد بزنم...
فقط مانده ام در این حجمِ سکوتِ سنگین روزهای رفتنت،
چه کسی می گوید تــــــو نیستی؟
وقتی هرگــــــــز نرفته ای از یاد...
میم...
مـــــــــادر...
سایه ی مهری که نماند بر سر...
راستش را بخواهی کار سختی نیست!
اما فقط من مانده ام به چه کسی بگویم روزت مبارک...
نقطه.