نگفتنی هایم بسیار است ...
يكشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۲، ۰۲:۵۶ ق.ظ
خیال میکنم ساعت ها می گذرد که من هیچ نگفته ام...
از وقتی با تو حرف نزده ام انگار لال باشم، غرقم در سکوت...
اصلا همیشه خیلی از حرف ها را نگفته ام و مُهر سکوت،
چون استخوانِ بر گلو مانده و آزارم میدهد...
حالا اگر بگویی ام؛ بگو!
در می یابی که؛ نگفتنی هایم بسیار است ...
اینبار حرف هایم تاول زده و بغض شده در گلو...
و اگر این بغض کال برسد، حرف هایم می ریزد روی گونه هایم...
به تب این دقایق عریانِ تنهایی ها که می نگرم، باز چشمانم می جوشد...
و نگاهم در قاب عکس تو تجلی می کند...
دوباره سکوت و بغضی که در بی تویی ها می شکند؛
و باز هم حرف های که سُر میخورند روی ...