هر جا که بروی او هست و او ...
فکر کن خسته شده باشی و گنجشکِ دلت هوایی پروازی شده باشد بی انتها...بخواهد که پرواز کند و اوج بگیرد و بپَرَد بر شاخه ی درختی که هیچ کس آنجا نباشد، خودت باشی و خودت... جایی که هیچکس نیست...
راستش چیزی مرا نهیب میزند که تو را چه به پریدن؟ پریدن را هم بیخیال...اماباور کن می خواهم ماهی روح خسته ام را غرق کنم در حوض تنهایی... نمی دانم این روزها اصلا پیدا میشود اینجای محالی که سخت دنبالش هستم؟
واقعیت این است که گاهی ما دنبال محالاتیم... خالی از همه چیز و همه کس، و این خالیِ مطلق، سخت برایم محال جلوه می کند... حس می کنم این روزها، رویایی را دنبال می کنم به نام زندگی خاص! و دلم می خواهد ناگهانی برایم رقم بخورد و حرکتی که به یک باره؛ تمام معادلاتم را بر هم بزند و بگوید محالی شد! و اما آخرش در انتهای تمام محالاتم دلخوشم به کسی که همه جا هست و با همه مهربان... هر جا که بروی او هست و او ...
أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصیرٌ بِالْعِبادِ» سوره غافر آیه 44
کارهای خود را به خداوند واگذار مینمایم که او بحال بندگان بینا و آگاه است...
بشنوید(+)
همین ...