همزاد لحظه ها...
شنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۰، ۰۴:۴۱ ب.ظ
مرا با تو حرف هاست اگر شنوا باشی... که تو شنواترینی و من غافل ترین ...
آنقدر ناگفتنی هست که هرچه این دفتر نقش سپیدی ها را سیاه کند باز هم مانده ام با انبوهی از واژه هایی که همیشه برای از تو نوشتن کم آورده اند... و حجم دل را کجا می توان در کلماتی جای داد که هیچ احساسی ندارند حتی از گذر زمانهایی که بر ما می گذرد به شادی و اندوه و فراق تو ... و عمق دلتنگی ها، آنجایی است که نفس هم، هم پایی نمی کند تا آتش شعله ور درونت را بیرون بریزی به نگاشتن الفبای بی کسی ها که هر کس را تو کس بودی بی کس نشد...
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم
که دل چه می کشد از روزگار هجرانش...
که دل چه می کشد از روزگار هجرانش...
این دفتر مجازی و صفحه ی ماورایی اش که این روزها قلم زبان خسته ی من است و همزاد روزهای جدایی، تنهایی و رهایی؛ نگارنده عشقت شد، تا بنوازد جان و دل را به آهنگ و نوایی غریب... غربت داشتن در دیار حبیب بس جانگداز است و دل را تاب این مستوری و پرده پوشی ها نیست... بگویمت که چه ها می گذر در دل این ذرات به هیجان آمده و محال اندیش، که تنها تو میدانی و بس... قلم نگار دلم از عدم خبر آورد مرا که از ازل مست چشمت بودم و در عهد جاودانه الست جز تو را بلی نداده ام... اما حال که چندیست در وعده گاه خوف و رجا سکنی گزیده ام، به اجبار آن دم که سیب سرخ بهشت را به گندمی بفروختم که هبوطم نصیب شد...و اینک که از حکومتت راهی برای فرار نیست این دل رمیده را؛ و باید قرار کرد در عهد بی قراری های مدام ...با دلشکسته وقوف کرده ام در آوردگاه حیاتی که ملزم به ماندن در آنم؛ و بدان شرطی که تو مقرر کردی که باید زیست تا زمان تو را دریابد و به پایانی که من مقدرش داشته ام رضایت جو که همه هستی از آن من است و لاغیر... و من سر به زیر تسلیم امرم تا چونان که تو آموختیم که ، امر من است و جز آنچه می خواهم نخواهد شد... امانت می دهم و واپس می گیرمش، می آزمایمت و پاداشت می دهم، جان می دهم و جانانت می ستانم...و جز در دایره عشقم تسلیم مشو که این عطای کثیر است و تو را هرگز به قلیل نخوانده ام... پس دست بر سینه بنه اینک و هماره ندا در ده که تسلیمم...
تو حکم کن، که حکم تو جاریست بر هر آنچه آفریدگار و خالق آنی...بگرفته از آفرینیش ذرات غبار و کوچکتر از آن، و از هر مخلوقی که نفسش برون ز سینه شود به اذنت که همه به اشاره ی کون فیکون موجود شده توست...
در این حیرانی نه فقط بی پناهان را پناهگاه تویی که...
...تو همه بود و نبودی...
۹۰/۰۶/۲۶