همه ی صبر و قرارم بنویسید حسین...
محرم من، این بار هم تقویم ها می گویند که تو آمدی،و من هنوز منتظرم... منتظر یک نگاه، منتظر یک اشاره از حضرت ماه... منتظرم، تا شاید این بار برسم به خیمه ی شاه ... نه، من هرگز فراموش نکرده ام! شاید تقویم ها نگاشته اند حیات مرا بی تو در سالهای حرام (+)... و شاید به دروغ این تقویم های خاک خورده عمرم من متولد شدم در بهار...و آنطور که تقویم می گوید ساعت تولدم را در اخرین دقایق و ثانیه های یکی از هشتمین روزهای ماه سوم و شاید با تفسیر دیگر آخرین ماهِ بهار از اولین سالِ دهه ی شصت مرقوم کرده اند...
و اما کسی چه میداند که من زنده ام به آغازِ بهاری که سرآغازِ سالش را تقویم ها نوشته اند: تو...
و دهم مُحرم اولین ماهِ سال شصت و یک... همان عاشورای خدا و روز خون خدا، تولد حقیقی من است...مگر نه این که احیا کردی با خونت تمام مردگان عالم را، و از نیستی ها، هستی افریدی به عشقت؟ چقدر می گذرد از آن سال ها تا برسم؟ اما این حکایت تقویم نامرادی هاست که من هل من ناصر تو را دیرتر از روزهای خون شنیده ام... و امروز اینجا و روی زمینی ایستاده ام که در التهاب روز امدنِ باران، تمام ثانیه های عمرش را به اندازه قرنی طی می کند! من ایستادم تا در برابر قامت خمیده ی اندوهِ این ماه، زیر بیرق سیاهِ تو، سر بلند کنم به اعتراف و بگویم: دیر امده ام اما، از ازل تا هنوز دوستت دارم ...این مُحرم و امروز، هزاران سال است که دوستت دارم، ح س ی ن من...