همه تـــــــــــو را می خوانند...
سه شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۱، ۰۱:۰۸ ق.ظ
دنیا را خاموشی فرا گرفته... گویی زمین و زمان، زیر و رو شده...
دیگر کسی به دنبال رفع عطش نیست...
از وقتی سرِ سالارِ کاراون عشق، بر سرِ نیزه، قرآن می خواند...
و شیرخواره در گهواره خاکی اش آرام گرفته...
و آسمان را غبارِ خاکستری آتش خیمه ها پوشانده همه سکوت کرده اند...
دیگر از پاهای تاول زده و موهای پریشانشان و از اعضای قطعه قطعه شده ی بی سَرِ سردارن عشق مپرس...
از تشنگی مپرس که، حُرم داغِ دردی بر سینه ی زمین تفتیده، سنگینی می کند؛ که با هیچ آبی خُنَک نمی شود...
و کودکان گریانِ یتیم، در میان روضه ی جانسوز اسیران غریب...
همه تـــــــــــو را می خوانند...
ببار باران، که دنیا را عطشی بی پایان فرا گرفته است...
دیگر کسی به دنبال رفع عطش نیست...
از وقتی سرِ سالارِ کاراون عشق، بر سرِ نیزه، قرآن می خواند...
و شیرخواره در گهواره خاکی اش آرام گرفته...
و آسمان را غبارِ خاکستری آتش خیمه ها پوشانده همه سکوت کرده اند...
دیگر از پاهای تاول زده و موهای پریشانشان و از اعضای قطعه قطعه شده ی بی سَرِ سردارن عشق مپرس...
از تشنگی مپرس که، حُرم داغِ دردی بر سینه ی زمین تفتیده، سنگینی می کند؛ که با هیچ آبی خُنَک نمی شود...
و کودکان گریانِ یتیم، در میان روضه ی جانسوز اسیران غریب...
همه تـــــــــــو را می خوانند...
ببار باران، که دنیا را عطشی بی پایان فرا گرفته است...
غم هایمان را بشوید....
ولی یادمان نمی رود که خورشید را بر نیزه کردند....