هیچی...
سه شنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۰، ۰۱:۴۴ ق.ظ
گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم... در نهانش نظری با من دلسوخته بود...
اشاره کن؛ تا به یکباره موجود شوم، دوباره از نو... بشوم آنی که تو می خواهی...
دستم را محکم بگیر مثل دست مهربون اون که دو دستی چسبیدی و رهایش نکردی...می دونی دو روزه انگشترش توی انگشتای منه...به خودم میگم، خسته نشدی؟چرا اینقدر با این کلیدها بازی میکنی و سپیدی این صفحات مجازی را سیاه می کنی؟که چی بشه؟حرفات تموم نشده؟ اصلا تا کی میخواهی بنویسی ؟کی از این حرف های بی سر و ته تو سر درمیاره؟؟؟
حالا هی بچسب به این سیستم و کلیدهاشو مدام مرور کن تا نفست بگیره...کجای نوشتن، آنقدر دوست داشتنیه که تو رهاش نمی کنی؟ واسه خوردن حرف به حرف این صفحه، فرصت تا دلت بخواد داری!!!
حالا دوباره برمی گردم و به قلب براق و طلایی دورش نگاه می کنم بازم بغضم می ترکه... یاد نگاه مهربون و آرامش وجودش می افتم... اگر خودش بود...این نقش و نگارها برازنده ی دست های پاک و دل بزرگ خودش بود...شاید آنقدر دوستش نداشت که گذاشت و رفت... شاید منم دوست نداشت...شاید... بزار هیچی نگم ،هیچی...اگه بگم باز گونه هام خیس ...
قوانین علم را برهم زده ای نبودنت وزن دارد!
تهی...اما...سنگین!
تهی...اما...سنگین!
وقتی قرار باشد من بی قرار تو باشم...
و تو تنها قرار زندگیم...
از هر چه قرار غیر تو باشد "خواهم گذشت...؟!"
و تو تنها قرار زندگیم...
از هر چه قرار غیر تو باشد "خواهم گذشت...؟!"
+...
رفیق، چرا اصرار می کنی به تقسیم دردها...؟
من خودم دست به تفریق زده ام؛تا تو را با دنیای اندوه و بی حوصلگی ها آزار ندهم...
تو خوب می دانی تلختر از این دیگر دلم تاب ندارد... وقتی رنج تو؛ رنج و اندوه جانانت شود...
میخواهی ذره ذره ذوب شوی و او تو را نبیند...گرچه همیشه بزرگترین آرزویت نظری از او بود...
گفتی اگر تو را غمی باشد او غمگین تر می شود، و شاید اشک بریزد بر این حال خرابت...
اما نگفتی وقتی همه ی وجودت را درد و زخم فرا گرفته باشد؛ دیگر خاطرات را، راهی به سوی فراموشی نیست...
بهانه ی بودنم؛ قرار دل و زندگیم...بارانم...چشمانم آنقدر بصیر نیست که این دشمنی آشکارا را بنگرد...
گرچه به وضوح می دانم که؛ تیرهای آذین شده، به زیبایی های پلید ابلیس کمین کرده اند و جدایی تو را از من نشانه گرفته اند... اما گیریم؛ بر فرض محال تو را جدا کردند از من...
با عشقت که درون سینه نهفته ام و دلم که همه از آن توست چه می کند؟؟؟
رفیق، چرا اصرار می کنی به تقسیم دردها...؟
من خودم دست به تفریق زده ام؛تا تو را با دنیای اندوه و بی حوصلگی ها آزار ندهم...
تو خوب می دانی تلختر از این دیگر دلم تاب ندارد... وقتی رنج تو؛ رنج و اندوه جانانت شود...
میخواهی ذره ذره ذوب شوی و او تو را نبیند...گرچه همیشه بزرگترین آرزویت نظری از او بود...
گفتی اگر تو را غمی باشد او غمگین تر می شود، و شاید اشک بریزد بر این حال خرابت...
اما نگفتی وقتی همه ی وجودت را درد و زخم فرا گرفته باشد؛ دیگر خاطرات را، راهی به سوی فراموشی نیست...
بهانه ی بودنم؛ قرار دل و زندگیم...بارانم...چشمانم آنقدر بصیر نیست که این دشمنی آشکارا را بنگرد...
گرچه به وضوح می دانم که؛ تیرهای آذین شده، به زیبایی های پلید ابلیس کمین کرده اند و جدایی تو را از من نشانه گرفته اند... اما گیریم؛ بر فرض محال تو را جدا کردند از من...
با عشقت که درون سینه نهفته ام و دلم که همه از آن توست چه می کند؟؟؟
۹۰/۰۷/۲۶
و دل تنگی حرفیست...
که این روزها فقط برای توست...
تو مرا
نوشته هایم را
... با نوازش دستهای مهربانت خلق میکنی...
چطور می توانم...
دلتنگت نباشم وقتی بی نوازشهای تو...
نیمه کاره مانده ام...
راهی می جوید
برای جاری شدن
سیل اشکی که در کویر پلک هایم لانه کرده
دمی فراغ می یابد
برای شکفتن
بغضی که در دل خانه کرده
روزنه ای می پوید
برای روانه شدن
موج عاطفه ای که در برق نگاهم سایه افکنده
اشک های بغض آلوده ام
آیینه احساس من است
مقابل چشمانت...
نکند چشمهایم برایت کم بیاورد...