وسعت درد...
شنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۰، ۰۶:۰۸ ق.ظ
در گل بمانده پای دل
جان میدهم چه جای دل...
سحر و غروب ندارد این روزهایی را که هیچ چیز بر سر وعده نیست...
آشوب است در دل ذرات...
کاروان ماه می رسد و وادی آشفتگی و پریشانی دل بر جاست...
و هبوط دوباره از چشم ماه را به چشمان سیاه می نگرم...
دل... ای وای دل...
همیشه گفته ام رفتن شرط نیست اما تو چرا باور میکنی؟
من که جامانده ام حرف های خودم را باور نمی کنم...
رفتن... دیدن... سیرِ دلانه... پای دل و پای دل...
رازیست نهفته در همین پای دل...
به شرط رفتن، عهد نبستم...
دریغ از جاماندنم نیست...
افسوس از نرفتن نیست...
اینکه باشی و بروی و برسی...
و نمانی در کربلا، درد دارد...
این که راوی شوی و دلتنگی ها را، و در پندی عرضه کنی به نرفته های زمینی...
که نه_ به دل نرفته ای خویش هنوزُ و نصیحت گو شده ای!!!...
این هاست که درد، دارد...
سید مرتضی خوش گفت که:
داد از آن اختیار که تو را از حسین(علیه السلام) جدا کند...
داد و بیداد و صد فریاد که، اختیارم مدهید...
که به گندمی خرابات نشین کنم خویش را...
و آشیانه ی کرکس شود چشمان دنیا دوست و به جهل ناشنوای هل من ناصر ...
و دل عنان بریده و افسار گسیخته به بادیه ای شده که ملائک روضه خوان جنتش هستند و...
من بی دل شده، در آن میانه میشوم همین...
که همیشه دلتنگ غروب های آتشین خیمه گاه شاه دین...
و بزم نشین، روزهای خوش بی دینی ام...
ای دلبر و مقصود ما/ای قبله و معبود ما/آتش زدی در عود ما/نظاره کن در دود ما (مولانا)
جان میدهم چه جای دل...
سحر و غروب ندارد این روزهایی را که هیچ چیز بر سر وعده نیست...
آشوب است در دل ذرات...
کاروان ماه می رسد و وادی آشفتگی و پریشانی دل بر جاست...
و هبوط دوباره از چشم ماه را به چشمان سیاه می نگرم...
دل... ای وای دل...
همیشه گفته ام رفتن شرط نیست اما تو چرا باور میکنی؟
من که جامانده ام حرف های خودم را باور نمی کنم...
رفتن... دیدن... سیرِ دلانه... پای دل و پای دل...
رازیست نهفته در همین پای دل...
به شرط رفتن، عهد نبستم...
دریغ از جاماندنم نیست...
افسوس از نرفتن نیست...
اینکه باشی و بروی و برسی...
و نمانی در کربلا، درد دارد...
این که راوی شوی و دلتنگی ها را، و در پندی عرضه کنی به نرفته های زمینی...
که نه_ به دل نرفته ای خویش هنوزُ و نصیحت گو شده ای!!!...
این هاست که درد، دارد...
سید مرتضی خوش گفت که:
داد از آن اختیار که تو را از حسین(علیه السلام) جدا کند...
داد و بیداد و صد فریاد که، اختیارم مدهید...
که به گندمی خرابات نشین کنم خویش را...
و آشیانه ی کرکس شود چشمان دنیا دوست و به جهل ناشنوای هل من ناصر ...
و دل عنان بریده و افسار گسیخته به بادیه ای شده که ملائک روضه خوان جنتش هستند و...
من بی دل شده، در آن میانه میشوم همین...
که همیشه دلتنگ غروب های آتشین خیمه گاه شاه دین...
و بزم نشین، روزهای خوش بی دینی ام...
ای دلبر و مقصود ما/ای قبله و معبود ما/آتش زدی در عود ما/نظاره کن در دود ما (مولانا)
دام دل خَمار ما
پا وامکش از کار ما
بستان گرو دستار ما...