کاش می شد یک بار دیگر ...
کاش می شد تو را از حافظه ی دلتنگی ها پاک کرد، گفته بودم انقدر مهربانی ات را به نسیم مسپار تا لطافتش دلم را ببرد به آسمان ها، که وقتی نباشی، این گونه سخت تر می گذرد بی تویی هایم...
حالا تو نیستی و من مانده ام و یک دنیا بغض و حسرتی به خاکستر نشسته، کاش می شد یک بار دیگر به خواب های هر شبم بیایی و چون رویایی بازگردی به تمامِ هستی من! و من بخوانمت و بگویم، می شود بخواهم که دیگر نروی و بمانی؟ یا حداقل انصاف این است که بی من... یا لااقل اگر قصد سفر داری، بی خبر چشم نبندی و مات و مبهوتم مگذاری...
حالا که به خاطرم آمدی، بگذار راحت اشک بریزم و آرام بگیرم بر بالِ خستگی هایم، و این سکوت کشنده را بشکنم و بگویمت، این غروب های تلخِ روزهای آخر سال، مدام خاطراتِ بودنت مقابل چشمانم رقصِ ناباورانه رفتنت را تداعی می کند و بارانِ نگاهم مدام فرو میریزد از این همه نبودنت... خیال نکن، نه اینکه رفته باشی از خاطرم، نه... اما بیا و این یک بار، به اندازه یک چشم برهم زدن سکوت کن و اندکی با من خسته بمان، تا در این مجالِ اندک بودنت، من جان بگیرم برای جان دادنی دگرباره... لختی درنگ کن در میان این همه یادت، که مرا پریشان و سرگردان راهی که رفته ای کرده است... فرصتی بده تا دوست داشتنت را، در چشمان بی فروغم بنگری و التماسِ درد را در واژه هایم بخوانی... میدانی من هنوز اسپند دود نکرده ام که عطرش، چشمِ بد را دور کند از راه آمدنت، و حتی هنوز غزلی نسروده ام برای چشمانت! ماه من، می دانم، اسفند هم هنوز نرسیده، خواهد رفت.، مثل فصل نرگس، که رو به اتمام است! و چقدر دشوار است من بدون تو، باز هم زمزمه کنم، بهار، همان فصل تلخِ رفتنِ تو، در راه است...