کاش...
شنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۰، ۰۲:۱۹ ق.ظ
سوخت جانی در عطش، وَز تماشای رخُت...کاش به وقت تماشا تو می کشتی مرا...
خانه ات آباد ارباب...
کاروان دگر باره رسیده به وادی جنون ...
مست است از هوای حریمت دشت خون...
اینجا کربلاست...
همان جایی که چهل وادی را به پای عاشقی دویدند اسیران...
تا به صحرای بلایی برسند که تو لیلای آن بودی ...
و بی تو نه که جانی مانده باشد و رمقی، برای دل و دیده های کاروانیان تا سرشک ببارند...
که بی تو خاک هم بوی خون می داد...
و کاروان را عَلمی نبود، تا ساقی به دست گیرد که خورشیدها را، به سر نیزه بر می گرداندند...
اینجا تربت نور شد و وادی طوی...
از این چهل منزل گذر کرد روزگار با کاروانِ بی تو...
اما تو در دل روزگار، چون جریانی ابدی و فنا ناپذیر ماندگار شدی...
تا باران ببارد...
+ سال قبل کجا بودم چنین شبی و امشب کجا... وعده رسید و جاماندم آقا...