گل عشقت...
تابستان است و داغی آسمان و زمین...آنقدر این روزهای درهم، مشغولیت ذهنی و فکری دست و پای آدم ها را گرفته که فراموش می کنند سری به هم بزنند... حتی فرصت مجازی این پیامک های گوشی و خط های همراه اول و دوم و غیره هم ناهمراه شده اند... و کسی دیگر حوصله ندارد سراغی از تو بگیرد... خودت هم حسِ پاسخ دادن به پیامک های درهم و برهم برخی مخاطبان را نداری...اصلا میان این همه انبوه خالی و پوچ دنیا دنبال جایی دنج برای خلوت با خودت می گردی...دوست داری جایی آرام تکیه کنی به آسمان، خودت باشی و خودش ...مفاتیح دستت میگیری اما دلت آرام نیست... قرآنش... اصلا هیچ چیزی دلخوشت نمی کند به نگاهی... دلت میخواهد نرم نرمک بنشینی و قصه ی پر غصه دلت را فقط برای خودش بگویی... اصلا دنبال مخاطبی از جنس آسمانی! کسی باشد که همه ی حرفایت را درِ گوشی به او بگویی و او هم بگوید آرام باش آرام جان، شنیدمت... و تو در لذت این شنوایی او غرق شوی و آرام... چقدر خوب است تو هستی، چقدر خوب است تو را دارم و اینجا را... و ترنجی که هر چه رنج است را در آن می نگارم و باز هم همه حرف هایم را به تو می رساند... راستی میدانی این روزها، رایحه ی دل انگیز ماهت هم مرا عوض نکرده؟ هیچ چیزی سبب تغییر حال دلم نمی شود... کم کم، دارم فکر می کنم گلدان خالی دلم بدون خاک شده و هیچ گلی در کویرش نمی روید ... نه گل یاد تو و نه گل عشق... راستی چقدر خوب است آدم عاشق باشد... دنیا برایش رنگی دیگر داشته باشد ... اصلا دنیایش رنگی بشود با عشق... آدم عاشق همه چیز دارد... و میان این همه چیز من فکر می کنم تو چیز دیگری... کاش می شد باران می بارید و سرشار عشقم می کرد...آخ که چقدر خسته ام از این ای کاش ها...میدانی چقدر دلم می خواهد دچار باران بشوم؟ اصلا دلم می خواهد من هم عاشق تو باشم... چرا همیشه تو فقط عاشقی؟ وقتی دلتنگ می شوم پناه می برم به جایی که سرشار از لیلاست... آنقدر که از لذت عشقت می گویند، دیوانه میشوم میان این همه لیلی... اگر بدانی چقدر دلم میخواهد، برای یک بار هم که شده لیلای قصه ی مجنونم کنی... راستی نمی شود این شب قدری که می رسد مرا هم بخوانی تا لیلایت شوم؟؟