...جمعه...
جمعه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۰، ۰۲:۵۱ ق.ظ
...جمعه...
و آن روز
موعد ماست، باران...
همان وعده صادق روزهایی است که خشکی قرنها بی داد می کرد...
و ما جمعه می خواندیمش...
تا باران ببارد...
+
آنقدر بر کشتی عشقت نشینیم روز و شب، یا به ساحل میرسم یا غرق دریا میشوم...
باز جمعه شد...
و ابر آسمان دل؛ تو را می خواند به بارش در هوای دلتنگی اش...
چه آهنگ غریبی دارد این جمعه های دیر و دور که زود از راه می رسند...
ساعت 00:00 عاشقی ها نوشتمش...
تقویم ورق خورد و باز جمعه شد...گفته اند شاید امروز ببارد ... شاید...
جواب رسید که: مدرک بیاورم که تو جمعه می باری...
گفتمش: تو دلیل بیاور که جمعه نیست...
گفت: فلسفه می بافی... فلیسوف شده ای؟
اما او که نداند تو خوب می دانی که من ...
فلسفه ام مترنم از حضور توست، و تا خیس باران شدن؛روی حرف خویش ایستاده ام...
حرف دل که مدرک مستند نیست؛ تا برایش ببرم...
اما وقتی که بیایی...
تو را نشانه خواهم کرد برای حرف هایی که در سکوت خورده ام...
جمعه و شنبه ندارد آمدنت باران...
تو ببار که دل شاهد بیاورد که انتظار غروب جمعه ها دروغ نیست...و آن روز
موعد ماست، باران...
همان وعده صادق روزهایی است که خشکی قرنها بی داد می کرد...
و ما جمعه می خواندیمش...
تا باران ببارد...
+
آنقدر بر کشتی عشقت نشینیم روز و شب، یا به ساحل میرسم یا غرق دریا میشوم...
۹۰/۰۶/۱۸