ترنج__رنج
سلام و آغاز کلام که نام خداست...
یادت هست؟ خیلی نزدیک است همین نزدیکی ها ...
نشستم و گفتم: بگو و بنویس سررشته را بده به دست یک قلم بدست ناتوان ...
قلم چرخید و دل نگفت قلم شکست و دل شکست...
نیامد آن کلام که لایق سپیدی ورق شود ...
دنبال صاحب خانه ترنج می گردی ؟؟؟ ترنج، رنج نیست که صاحبی بخواهد و صاحبش خانه اش دل است و هر دلی که بنگارد بی رنج نیست...
بنگارد با این قلم، درست میخوانی با همین قلم که در دستان ماست و خدا خیلی زودتر از آمدن ما به آن سوگند یاد کرد که جز او کیست که بداند این" قلم" چه ها که نمی کند ... مجال قلم نگاری برایم میسر کردی، قلمت سبز باد...
دستانم می نویسند و دلم می لرزد و باز چشمها اشک را مبادله ای صادقانه می کنند با نگاهی آسمانی از جنس باران...
نشستم ونوشتم و باز هم از دل و دستی ناتوان که نمی خواهد از حرکت چرخشی زمان عقب بیافتد می رود و گام می گذارد به فردایی که هنوز نیامده و فقط به امید می رود تا رهایی بشر...
سپهر وجودت لاجوردی و ترنج دلت همیشه شاد...
تا باران ببارد...