دلـــِ شکسته، سرزمینی دارد به وسعت نگاه تو...
و باران، تمامِ آرزوی ابرهای آسمانِ دلـــتنگی ست...
وقتی بباری حدیث رویش آغاز می شود از تو...
ببار بارانم، تا بروید عشق، بر درخت جان...
دلـــِ شکسته، سرزمینی دارد به وسعت نگاه تو...
و باران، تمامِ آرزوی ابرهای آسمانِ دلـــتنگی ست...
وقتی بباری حدیث رویش آغاز می شود از تو...
ببار بارانم، تا بروید عشق، بر درخت جان...
زمستان و آخرین فصل سرد در راه است…
و یــــلدا ثانیه ای بیشتر تاریکی نیست! بلکه سرآغاز سحریست که از پی آن خورشید متولد می شود…
روز میلاد خورشید ؛روز انتشار اشعه های بی کران نور و مهربانی است…
بهارِ خاطرات سرشار از مهربانی پاییزتان، بدون زمستان باد…
بارانی در راه است و خورشید از پس ابر طلوع خواهد کرد...
از امروز باید شمارش کنی، یازده ماه را...
تا برسی به سی روزی که، سالی دگر آغاز می شود...
مُحرم را می گویم، ماهی که مَحرَمانِ بسیار دارد...
مـــــــاه دوازدهم امــــــــا،
هزاران یازده ماه_ به انتظار نشسته، تا هزاران بغضِ در گلویِ عاشقان را رها کند...
و سالهاست نه هر مُحرم که هر روزِ این عالم
چشمانش، اشکواره ی خونی به ناحق ریخته است...
و آن خون؛ خون سرخ ح س ی ن ی است که؛ تا بی نهایت سرشار از خداست...
بگذار این سالهای غریبی بگذرد، آنگاه خواهی دید بیرق بر دوش، غریب ترین ماهِ آسمان و زمین...
انتظارش به پایان می رسد و با اِذن ظهور خویش،
نوایِ سرخ و رسایِ لثارات الحسین سر می دهد...
و بغض تلخ عاشورای بی یاوری ح س ی ن را با لبیکی می شکند...
آن روز نزدیک است...
کافیست، گوش دل بسپاری به نغمه ی عالم آرایِ دلبرانه اش...