تو،
لطیفترین رویایِ آسمانی،
اگر بباری...
و چون باران، طراوت می بخشی،
اگر بیایی...
اما صد افسوس،
که خشک سالی کویرِ وجود،
همچون رنجِ فراقت؛
سالهاست، چون چتری،
مانده، میانِ من و تو...
تو،
لطیفترین رویایِ آسمانی،
اگر بباری...
و چون باران، طراوت می بخشی،
اگر بیایی...
اما صد افسوس،
که خشک سالی کویرِ وجود،
همچون رنجِ فراقت؛
سالهاست، چون چتری،
مانده، میانِ من و تو...
بهار باشد و اردیبهشت، فصل عشق های رنگی و شب های دلتنگی... و شیرین تر از عسل، ناگاه فرو ریزد در نهرِ عاشقانه های آسمانی... و شور آفرینیِ عشق را؛ در عالم به رخ کهکشان ها بکشند، این ستارهای روشن تمامِ شب هایی که از آنِ توست...
و ماه ببالد که در دلش، ماهی پدیدار شده که، ماهِ رنگین کمانی رویاهای آدم است، و امواج آرزوهایی که هر شب، در دلِ این ماهِ پاک، از آستانه ی دستانِ دعای اهل خاک، پر می کشد به سمت آبی افلاک ...
حالا حساب کن حال مرا که؛ چقدر خوب و رها می شود هر روز، وقتی بخوانم خط به خطِ این حرف های قشنگ را، در گوشه ای از محراب آبی دل، و نجوا کنم با تو ای تنها امیدِ اول و آخر...
و به آوای بلند بخوانمت که ای نورِ هر آنچه تاریکی، و خوبی مطلق و بسیار، من دل بسته ام، به عبادت قلیلی که به کثرت عطای تو و چشم پوشی ات میسر است... پس هستی را، بر من ببخش و چنان مرا لبریز از مهر نابت کن که با آن، بسیار شود تمام اندک های من در طاعتِ تو، و با هر آنچه بی پایان است از چشمه ی جوشان بخشندگیت سیراب کن جان تشنه ام را؛ از نهر عسل این ماهت...
امام صادق علیه السلام فرمودند:در هر روز ماه رجب،در صبح و شام و بعد از نمازها در شب بخوان: «یا من ارجوه لکل خیر...یا من یعطی الکثیر بالقلیل». پس، حضرت محاسن مبارک خود را به دست چپ گرفتند و انگشت سبابه ی دست راست خود را به جانب چپ و راست حرکت می دادند و با انکسار و شکستگی تمام، این دعا را حضرت می خواندند: «یا ذالجلال ...» و دست از ریش مبارک خود بر نداشت تا از آب دیده ی مبارک اش، تر شد...(+)
بی تو، چگونه بهار را باور کنم...
و حتی؛ اردیبهشتی که، در راه است...
شاید چرخشِ حیرانِ ثانیه ها و این تجلی رویشِ طبیعت،
و سرگیجه ی مدامِ عقربه های ساعت،
و این دقیقه نگارِ پر از سرعت،
و تمام روزگاری که در طوافِ زمین می گردند...
حتی، تنها گنجشکِ نغمه خوانِ این ایام،
همه، حکایت از آوایِ شورِ دلِ تنگ ما،
در گوشه ی دستگاهِ دل غمین خلقت است!
اما در من، باور شیدایی بهار،
نه در شکوفه و نه در گل است!
و نه در آوای دل انگیزِ گنجشک پریشان حال...
برای من، تنها جلوه ی خرمیِ هستی
آن سان رخ می نماید که،
تو بیایی...
بشنوید: هذا یوم الجمعه
خیلی ها هستند، توی زندگی آدم ها می آیند و می روند... ذوب میشوند و حل، و دریغ از ذره ای که دیده شوند... تمام بودن و عظمت و بزرگی آنها، خلاصه می شود در پشتِ خاطراتی که بعدها هر بغض کال را به اشک می رساند و عطر خیس گونه های تبدار را، در خلوتِ شبانه های تار، به التماسِ بارانی آسمان آشنا می کند... و در میان این همه رفته هایی که رفته اند، هنوز مانده عطر تو ، توی خانه، توی کوچه، توی تمام روزگارِ من...
گاهی می اندیشم، گرچه رفته ای اما هنوز که هنوز است، هست تر از تو، برایم کسی نیست، که باروم کند و دستان دعایش تنها پناهم باشد و آغوش خیس چشم هایش نگرانم باشد... کسی مثل تو نیست... هیچکس... اما میدانی دردم چیست؟ بغض کرده ام، نه این همه نبودن های تو را ...
من سوگوارِ این همه نبودنِ خویشم ... راستی همیشه میگفتی خدا هست...
حالا در عمق سکوت فریادم را بخوان...هستی خدا؟ من سالهاست که نیستم... بیا و از پسِ این همه دعا و این عطرهایی که بویشان مرا بیچاره کرده...؛ کمی بیشتر، هستم کن...
این روزها شاید به نام نوبهار در تقویم ها ثبت شده باشد و کسی در این دلخوشی های تصنعی مردمان، منتظرِ نفر آخر، برای آمدن موعد نباشد، اما بدان بهاری که سر آغازش، بوی آتش و دَرِ سوخته و غمِ کوچه باشد و عزای مادر...
و تو نباشی و غنچه ی یاسی، در انتظار رویشِ فصلِ بهار؛ پشت دَرِ باغ هستی، در میانِ شعله های آتش عاشقی اش، نشکفته؛ پَر پَر شود... آن بهار هزار سال عید نخواهد شد که سیزدهمش را به رسم نوروزها به در کنیم ...
رستاخیز جان ما در بهاری رقم خواهد خورد که تو بیایی. و تا تو نیستی؛ حتی سیصد نفر هم باشند ما سیزده را، زیر سقف کاشانه ای به در می کنیم که؛ سقفش زیر سقف آسمان خدا ماوا دارد و نگاهش همیشه رو به خورشیدِ خسته ی پشت ابرِ آسمان ها؛ تو را می جوید، تا رسیدن آن نفرِ آخر......