حرارت و داغی از آسمان و زمین فرا می رسد و بوی تند غریبی محجبه ها باز هم می پیچید در فضای این روزهای شهر... روشن پوشی زیباست، اما نازک پوشی و کوتاه پوشی..، گاهی حتی نمی توان نوشت این همه دردِ بی تویی ها را... و هر چه بیشتر بی حجاب می شوند آدمک های زمینی؛ تو در محاق پنهان تر، و در عمقِ نگاه سردِ دیدگان ما، به سرعتِ هر چه بیشتر در حجاب می شوی... و ما در پسِ این همه مستور شدنت، تو را گَم می کنیم و بی تو شدن، تازه سرآغاز غفلت و سرگردانی است...
آن سوتر، انگار تمام آدم های جهان، غرق شده اند در تحیٌرِ یک توپ گِرد، و یک جام و چند صد متر چمن، و دل بسته اند به گل هایی که عطر و بویی ندارند و غافلند از بهشتی سرشار از طراوت و گُل... چقدر این روزها بی تو در غبار غوغاهایی فرو رفته ایم که تنها نتیجه آن آرزوی محال صعود به دور دوم است! و مَسخ دنیا و این جام های گاه و بی گاهش شده ایم و مستانه مِی خام بر میگیریم از ساغرِ ناکامِ هستی، آن هم به نامِ جام جهانی! بی آنکه بدانیم تو تمام جهانی و قصه ی صعود و پرواز تا رهایی، تنها با حضور تو معنا می گیرد...
در این میانه، من حیران تر از همیشه، سرگشته و پریشان به دنبال تو، سرزمین دلم را چرخ میزنم و هر چه بیشتر می گردم، تو کمتر پیدایی... دلم می خواهد میان این همه هیاهویِ خروجِ سفیانی صفتان؛ و این همه اخبار بد از حال و روز مردمان و سرزمین هایی که بهانه ی زیستن شیعه هستند، یوسفانه از دلِ سپیدیِ چشم های یعقوبان زمان، تو ناگهان فرود آیی و حجاب از رُخ ماهت برگیری و دل ببری از عالمیان... تا دست از ترنج نشناسان، مات روی دل آرایت شوند و مستانِ عالم به یکباره ساقی بزمِ آمدن تو گردند به شیدایی...و چه دل انگیز می شود عصری که، تو باشی و ما چشم در چشمِ شیاطینِ دیو صفت بیایستیم؛ و درست کنار قامت عَلَم و بیرق بلندت ، ندا سر دهیم برخیزید و بنگرید، بشارت باد بر جهانیان که وعده موعود، سررسیده و فروغ روشن مشرقی ترین خورشید، و جانِ جهان، از پسِ ابرهای غیبت چهره برگشود... آن روز نزدیک است...(+)