وقتی دلــــــ ها برای تو تنگ می شوند،
نفس ها هم می رود و انگار خیال باز آمدن ندارند...
می گویند همیشه دست بر سینه که بگذاری قلب آرام میشود...
اما این بار، زمان ایستاده انگار...
و همچنان از پس قرن ها صدای هل من ناصر تو می آید...
هنوز هم اندکند لبیکـــــــــ گویان...
باز هم نفس ها میان غبار اندوه به شماره افتاده...
دل ها به رنگ خون...
نوری سرافراز بر سر نی می تابد و سیاهی بیرق با نوای عشق تــو به رقص آمده...
مُحرم است...