ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۱۰۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سکوت» ثبت شده است

حرارت و داغی از آسمان و زمین فرا می رسد و بوی تند غریبی محجبه ها باز هم می پیچید در فضای این روزهای شهر... روشن پوشی زیباست، اما نازک پوشی و کوتاه پوشی..، گاهی حتی نمی توان نوشت این همه دردِ بی تویی ها را... و هر چه بیشتر بی حجاب می شوند آدمک های زمینی؛ تو در محاق پنهان تر، و در عمقِ نگاه سردِ دیدگان ما، به سرعتِ هر چه بیشتر در حجاب می شوی... و ما در پسِ این همه مستور شدنت، تو را گَم می کنیم و بی تو شدن، تازه سرآغاز غفلت و سرگردانی است...

آن سوتر، انگار تمام آدم های جهان، غرق شده اند در تحیٌرِ یک توپ گِرد، و یک جام و چند صد متر چمن، و دل بسته اند به گل هایی که عطر و بویی ندارند و غافلند از بهشتی سرشار از طراوت و گُل... چقدر این روزها بی تو در غبار غوغاهایی فرو رفته ایم که تنها نتیجه آن آرزوی محال صعود به دور دوم است! و مَسخ دنیا و این جام های گاه و بی گاهش شده ایم و مستانه مِی خام بر میگیریم از ساغرِ ناکامِ هستی، آن هم به نامِ جام جهانی! بی آنکه بدانیم تو تمام جهانی و قصه ی صعود و پرواز تا رهایی، تنها با حضور تو معنا می گیرد...

در این میانه، من حیران تر از همیشه، سرگشته و پریشان به دنبال تو، سرزمین دلم را چرخ میزنم و هر چه بیشتر می گردم، تو کمتر پیدایی... دلم می خواهد میان این همه هیاهویِ خروجِ سفیانی صفتان؛ و این همه اخبار بد از حال و روز مردمان و سرزمین هایی که بهانه ی زیستن شیعه هستند، یوسفانه از دلِ سپیدیِ چشم های یعقوبان زمان، تو ناگهان فرود آیی و حجاب از رُخ ماهت برگیری و دل ببری از عالمیان... تا دست از ترنج نشناسان، مات روی دل آرایت شوند و مستانِ عالم به یکباره ساقی بزمِ آمدن تو گردند به شیدایی...و چه دل انگیز می شود عصری که، تو باشی و ما چشم در چشمِ شیاطینِ دیو صفت بیایستیم؛ و درست کنار قامت عَلَم و بیرق بلندت ، ندا سر دهیم برخیزید و بنگرید، بشارت باد بر جهانیان که وعده موعود، سررسیده و فروغ روشن مشرقی ترین خورشید، و جانِ جهان، از پسِ ابرهای غیبت چهره برگشود... آن روز نزدیک است...(+)

 

۹ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۰۸
ریحانه خلج ...

بارها گفته ام و هزار بار دگر هم بگویم، هیچ فرقی نمی کند؛ زیرا تنها با توست که من ذره ذره در خویش، هست میشوم و در این بارها گفتن؛ لذتی است بی نهایت؛ و شوقیست دلخواه...این بار هم می گویم، تو را دوست دارم... تو را دوست دارم... تو را ...

دوست دارمت ای همه ی هستی من... آفتابِ دلتنگی که از مشرق نگاهم طلوع می کند، تو در اوج سپهرِِ عالم، دلگشایی آغاز می کنی و من هر روز در زمزمه ی حیرانی آبراهه ی چشمانم، سفره دارِ اشک هایی پر بها و بی بهانه از خواستنت میشوم...

چقدر حول نگاهِ تو چرخیدن، و در محور عشق تو طواف کردن و ذوب در خواستن تو شدن، جان می بخشدم... این روزها و در میان این همه نور و این همه روشنی و این چراغ های رنگی... چقدر شوق آفتابِ آمدنت دل های مشتاق را می لرزاند و در ورای این ریسه هایی که آویخته اند در سر تا سر شهر؛ و دلمان بند است به بند بندِ روشن آن ها، ما دلگرمیم و دل آرام، به گاهِ طلوع اصل آفتاب رویِ دل آرای تو ... باشد که با آمدنت، بی چراغ ترین شهر های عالم نور بگیرند از انوار تابنده و درخشان ظهورت...

 

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۳ ، ۰۲:۴۴
ریحانه خلج ...

یک بار دیگر ... با گریه در آغوش مهربانی ات زنده شدم...

پیش از آن هم تو بودی و من در درون این همه بودنت، نبض حیاتم را به دست گرفته بودم و با هر نفس، از نام تو، تنها یک واژه در دلم می روئید و با آن تمام ریشه های هستی ام جان می گرفت... قطره قطره خونم در وجودی جریان داشت که بی او رفته بودم از خویش... و شاید امروز دوباره از اعجاز نفسِ مسحایی تو، روحی تبلور یافت و جسمی تولد... روزهاست که روح و جسم، درهم و دلم تنگ است و هنوز هم ... اما سرخوشم که دوباره با نگاه تو، باز آمدم ... که بگویمت اذن بده که تو را در هوای بی هوایی ها بخوانم... دلم از این خفقان وحشت زا و از این سکوت ممتدِ واژه ها گرفته... بشکن مرا که دارم با بغض، نه... با سیلاب اشک ها می نگارمت... نگار من، تمام این روزها که تو بودی و تو بودی و تو بودی ... اما همین یک امشب، به بهانه ی تولدم و همین امشب که عشق تو دارم... ح س ی ن من ... بدان که بی تو دنیا را هم نمی خواهم...

و باز تو می روی و دوباره دلم با تو میرود از خویش...

+به بهانه حرکت تو به سمت او...

 

عشق منی...

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۳ ، ۰۲:۰۹
ریحانه خلج ...


تو،

لطیفترین رویایِ آسمانی،

اگر بباری...

و چون باران، طراوت می بخشی،

اگر بیایی...

اما صد افسوس،

که خشک سالی کویرِ وجود،

همچون رنجِ فراقت؛

سالهاست، چون چتری،

مانده، میانِ من و تو...

 

۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۲۳
ریحانه خلج ...

بی تو، چگونه بهار را باور کنم...

و حتی؛ اردیبهشتی که، در راه است...

شاید چرخشِ حیرانِ ثانیه ها و این تجلی رویشِ طبیعت،

و سرگیجه ی مدامِ عقربه های ساعت،

و این دقیقه نگارِ پر از سرعت،

و تمام روزگاری که در طوافِ زمین می گردند...

 حتی، تنها گنجشکِ نغمه خوانِ این ایام،

همه، حکایت از آوایِ شورِ دلِ تنگ ما،

در گوشه ی دستگاهِ دل غمین خلقت است!

اما در من، باور شیدایی بهار،

نه در شکوفه و نه در گل است!

و نه در آوای دل انگیزِ گنجشک پریشان حال...

برای من، تنها جلوه ی خرمیِ هستی

آن سان رخ می نماید که،

تو بیایی...

بشنوید: هذا یوم الجمعه

۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۴۹
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما