این نه عاشوراست که، محشر برپاست...
دلـــــــــ بر سَـــــــــرِ نی می برند...
مکن ای صبح طلوع...
دلـــــــــ بر سَـــــــــرِ نی می برند...
مکن ای صبح طلوع...
+ برخیز که شور محشر آمد....
تشنه ام، سالهاست تشنه ام...
تشنه ی جرعه ای که سیراب کند دل ِ تنگم را، که بر هر سرابی به چشم آبــــــــ ننگرد...
خورشید فردا که طلوع کند، ابرها دوباره به آسمان می آیند...
و باز خورشید پشت ابرها، دلش میگیرد...
فردا روز تـــــــــوست نه روز آبــــــــ ...
عاشقیِ تـــــو، آبـــــــ را هم؛
سیر، از آب کرد...
سالهاست حقیقت آبـــــــ تویی ...
و افسوس که من درپی سراب،
تمام عمر عطش را به دوش کشیده ام...
ای حقیقت آبـــــــ ، مرا دریاب...