در شبِ یلدای هجران،
از فراقِ کربلایت، حافظ بخوانم یا لهوف؟
خودت بگو؛
قصیده ی بی روح، تلخ تر از این؟
مثنوی اندوه، بلندتر از این؟
همه رفته اند و من تنها ماندم...
آهی سرد دارد دلــم؛
چه بگویم؟
در اوج دلتنگی ها، باز هم جاماندم...
در شبِ یلدای هجران،
از فراقِ کربلایت، حافظ بخوانم یا لهوف؟
خودت بگو؛
قصیده ی بی روح، تلخ تر از این؟
مثنوی اندوه، بلندتر از این؟
همه رفته اند و من تنها ماندم...
آهی سرد دارد دلــم؛
چه بگویم؟
در اوج دلتنگی ها، باز هم جاماندم...
نقطه.
همیشه یعنی تمام...
اما
اینجا وقتی من نقطه. می گذارم یعنی،
این بار تــو تمامش کن!
تا بعد از نقطه.
از سرخط دوباره با تـــو، آغاز شوم...
کربلای تو، فقط یک نقطه. دارد...
راز خون در یک نقطه فاش شد...و عشق در کربلا به مسلخ رفت...
و از این رو تا ابد؛ عشق تنها یک نقطه دارد و آن نقطه هم بهشت زمین کربلاست...
گویند که تاریخ، عبرت آموزی است که تکرارش نشاید... و من هنوز نمی دانم کجایِ تاریخ عاشقی ام، بی تو و عشقت؛ طی شده_تا به شرح آورم بی تکرار بودنِ این همه دوست داشتنت را... تو، تاریخی ترین عشقِ عالمی که، مورخانِ حدیثِ عشق، از تفسیرت در مانده اند... و جهانی مبهوتِ هزاران هزار، ورق از غزل های سرخی است که؛ عاشقانت در رسای تو سروده اند... و در این مرثیه های محزون و مدام، هرگز قلمشان خشک نگشته و هر بار که از تو نوشتند، عطشان تر از پیش، حولِ محورِ جنونِ آسمانی عشق ، سر به شیدایی گذاردند و چون تشنه ای که هرگز سیراب نمی شود، در پی زمزمِ نام و یادِ تو، کربلایت را طواف کردند...
و دوباره بازگشتند و بال در آن آسمانِ عشقی گشوند که پرندگانش، یک به یک کُشته ی عشقِ تو بودند... همان هایی که هل من ناصر تو را لبیک گفتند و به یاری ات شتافتند در روز خون... و از این رو، اینک قرن هاست بال هایی دارند که رشک بال ملائک شده اند...
و همین رازِ سرمستی را صاحبانِ تاریخ های عاشورایی در جغرافیایِ کربلاییِ تمامِ سرزمین ها، همواره و بی دریغ جرعه جرعه از خون خویش تا نهایت نگاشته اند که علی الدوام عشقِ تو، تکرار شود در تاریخ... و چگونه فراموش می شود عشقی که برای ثبت آن، از مُرکبِ دل و جوهری از خون برگرفته اند، تا به نگارش در آورند رسم این دلبری و دلدادگی را... و تکرارِ همیشه ی این تاریخ، تنها آرزوی مکرر و جاودانی است که، در دلِ منِ شیدا، مدام تکرار می کند تو را، بی هیچ فراموشی...
که اگر عالم؛ جغرافیایی از کربلاست،
بدان که به تاریخِ دلِ من، همیشه عاشوراست...
پس بخوان ذکر مدام ِ دلم را که... عشق است حسین ... و حسین است عشقِ من...
باور کن که خط به خطِ این همه دردِ بی تویی را، بدون اشک نمی توان نگاشت، وقتی یک دنیا بغض دارم و هنوز سیاه ماتمِ تو می پوشم و هواییِ تو که می شوم، سرشارم از اشک...
و دلخوشم به اینکه هنوز اربعین،در راه است و می توانم در غمِ بی انتهای تو، بمیرم و هلاک شوم در دلِ روضه های شش گوشه ی دلبرم...
بخوان مرا که بیایم و بمیرم، برای ذره ذره ی پیکرِ اربا اربای علی اکبرت... و دوباره زنده شوم به عشقت، و باز بمیرم برای قطره قطره، خونِ زلالِ علی اصغرت... و آنگاه پیکرِ نیمه جانم را بکشم به علقمه و با هزاران آه ... بمیرم، برای تو اربابِ خوبم که عطشِ بی برادری، کمرت را شکست...
من تو را به حال خرابِ دلم، به داغ جگرسوزِ کاروان در خرابه و به خاتون سه ساله ات... به اشک هایِ جاری از چشمانِ خونینِ حضرت بارانم، تو را به بی پناهی کاروانِ بی قافله سالارت که، یک اربعین راه بلندِ عاشقانه زینب را، دل به فرمانِ خورشیدی بر نی، در فراز و نشیب در نوردید و جز زیبایی ندید... سوگند می دهم، و تو را به پریشانیِ مادرت، در صحرای محشر سوگند می دهم که، دوباره بخوانیم تا بیایم و کنار تّلِ هجران زار بزنم و چشم بدوزم به گودالِ فراقت... و بمیرم برایِ بی قراری های دل زینبت، که بی ح س ی ن شد، ارباب...
هوای ح س ی ن ، هوای حرم...نفس نزنم... نفس نکشم... بدون تو، یا سیدالشهداء...(+)
به گمانت این روزهای تلخِ تاریخ و این آسمانِ ابری و شهرهای مه گرفته و لبریز از اندوه را بعد از تو پایانی هست؟ همین شب های بی سامانی را می گویم که بر جهان می گذرد و قرن هاست آرام آرام؛ کاروانِ عشق را به مسلخ اندوهِ جانکاهِ عالم می خواند. آیا این شب های دیجور، سپیده ی سحرگاهی دگرباره را خواهند دید... و یا در روشنای خورشید؛ نوای مرغ عشق را در صبحی تازه خواهند شنید؟
می اندیشم در این روایت پر بغض، حتی از پسِ عطشی هزار و چهارصد ساله، اگر خوب گوشِ جان، فرا دهی به صدای دلِ دنیایی که بعد از تو، همچون ویرانه ای گشته و مردمانش آواره ی حسرتی خاموشند، خواهی شنید، نوایِ نایِ بریده و حنجرِ خونین امامِ عشق را، که هنور که هنوز است، جهانی را که غرق در طوفان جهالت و فناست، با چراغ روشن عاشقانه هایش به هل من ناصر عزتمندانه، فرا می خواند و همچنان در میان ضجه ی عجزِ عالمیانِ دل و دین باخته، در انتظار لبیکی از سر عشق و سرسپردگیست...
هان دل خسته، خوب گوش کن! آیا تو هم می شنوی؟ این نوای عشقی است که در نیستان عالم پیچیده و جهانی را اسیر خورشیدی بر نِی کرده است... و روزگاریست که عالمی، مستان و خیزان بر گردِ آن نِی طواف می کنند و در حطیم دلربای روضه های جانسوزش سکنی گزیده اند و در همه عمر جز زیر بیرق عشق او، سر فرود نمی آورند و در ازدحامِ این جاودانگی ِ رازگونه، گویی هر ثانیه او بر سرِ آن نــــی سماعی عاشقانه، را با زمزمه ی قرآن+ زنده میدارد و در هر دمِ این نجوای ملکوتی، عاشقانش را به زنجیر ابدی عشقی می کشاند که در آن زنجیرِ شوق و ارادت، احدی طلب رهایی ندارد... راستی خودت بگو، چگونه تاب آورم این همه عشق و دلتنگی را بی زنجیری که مرا از دست تو افکنده باشد به شیدایی...؟