شب های جمعه دل پر می کشد به نگاه باران... نگاهی سبز به گنبد طلایی که از بساط بهشت جدا شده و آمده ...
بال بگشائید این جا کربلاست...
و نزدیک به چهل وادی را قافله ای از عشق در نوردیده تا در این وادی، غم عظمای عالم را نجوا کند ...
و نزدیک به چهل حدیث عشق خواندی و امروز در انتظاری و مسافر...
آیا زائرت می خوانند به معرفت مولای عشق یا...
باز نجوایی ملتمسانه از درون خاموش تو را می خواند به سالها، خواهش دل سوخته ات که ای کاش در کربلایت و عاشورا بودم؟؟؟
نمی دانم...
که اگر خواندی تو به بدنهای قطعه قطعه شده، مرا ذره ای امید به خاک پای قطعه ای شدن در آن وادی بود؟
و این سرنوشت جدایی صاحب تمام عزاها و بیرقهای برپاداشته توست، که عصر و زمان او را از رسیدن به کربلایت به تاخیر انداخت...
و هر سحر تا شامگاه بر عزایت، که غم خفته در زیبایی تمام عالمیان است خون می گرید...
و مولای من خلاصه تمام خوبی ها و زیبایی های عالم است...
و مدار آسمانی عرش، آبی ترین جایگاه فرشتگان بارگاه اوست ...
پس بنگر به خون سرخ حسین (علیه السلام)، و به بهانه ای گلگونی رگهای بریده اش... اینگونه است که کربلا را از عرش را به فرش آورده اند...
و شاید فرش را به عرش برده اند و آغشته به خون ثارالله کرده اند و آنگاه سرخی حنجر بریده و سری بر نی و نوای مصحفی که بر عرش و افلاک طنین انداز شده...
و نگاه تو که باران خورده تقدیرت است و تقدیری خاکستری که نوشت نباشی،
نباشی در کربلایش...
در عاشورایش..
که اگر بودی... شاید خاکستر نشین غربت می شدی...
و شاید...
سپاهی از کفر تو را به تزویر از آن خویش می ساخت و تو شرمنده و روسیاه از این تقدیر...
و اگر به نیرنگ شمشیرت می دادند تا به مبارزه طلبی عشق امروزت را؟ و رو در روی مولایت دشنه کین برکشی؟
و کسی چه می داند که تو آخر الامر حسینی باشی؟
ترس من از دل نیست ! از بی دلیست...
دل که نداشته باشی با کدام شجاعت، دم از ولایت حقه ی مولایت می زنی؟
با کدام درایت تدبیر می کنی بیچاره گی و سرگشتگی ات را در غبار سپاه ریا ؟
با کدام ذکاوت می اندیشی کدام راه است و کدام بی راه؟
با کدام بلاغت سخن به رجز سر خواهی داد با اشغیا دشت بلا؟
و تو در این وادی فنا و دار بی قراری ها پاره جان ناچیزت را به بهای خون عشق می دهی؟ یا در سراب رویایی ظلمت اسیر سیطره دنیا می شوی؟
کسی چه می داند که در صحیفه ات ازلی که در عهد الست آمده حکومت ری نقش بسته با تیر افکندن به شیرخواره؛ یا زخمی پیکر گشتن از سفاهت چاپلوسان طومار نویس کوفه؟
کسی چه می داند تو دنیایت را با عشق حسین (علیه السلام) معاوضه می کردی یا "'گندم" ری هم تو بس بود؟
باید بودی ؟
یا باید باشی و بشناسی و معرفت یابی که تو
تا مرد بودن حبیب،
تا سرسپردگی ساقی،
تا شیدایی زهیر،
تا قطعه قطعه شدن پیکر،
تا برنی شدن هفتاد و دو خورشید،
تا زخمهای خیام سوخته،
تا ستاره باران نگاه سه ساله در خرابه ...
تا به خون نشستن حجر شیرخواره...
چقدر فاصله داری...
و باید سالها فریاد "هل من ناصر" مولا را شنیده باشی تا عاشورا لبیک را نثارش کنی و بفهمی که صدا ، صدای آسمانی اوست...
***
وقتی در احد بر سر غنائم بیشتر صدایی به گوشت نرسد و رسولت بماند و فریادش و سپاهی از حیله...
وقتی شعله های خشم آتش زبانه می کشد از دری سبزتر از باب بهشت و خاکسترش کورت کرده و تو کر باشی و صوت حزین فاطمه (سلام الله علیه) را نشنوی...
وقتی ورق ورق و آیه آیه قرآن بر سر نی می کنند در صفین، باید صدای رسای علی (علیه السلام)را به گوش جان ادارک کنی ...
و یا در جمل صدای بوق و کرنای خوارج گوش تو را پر نکرده باشد تا در محاصره جاهلان نهروان نجوای هل من معین مولا را بر جان دل بگیری...
و یا چشمت و گوشهایت باید بنگرد و بشنود نوای مظلومت حسن مجتبی(علیه السلام) در بین یاران و حتی در کاشانه خویش و تیرباران تابوت...
که اگر نشونی تو نیز نامه می نویسی و مولایت را می خوانی برای قطعه قطعه شدنش... برای سر به نی کردنش... و برای اسب داونیدن بر پیکرش و برای شکستن حرمت خیامش...
و چون غبار فرو خفت، وامصیبتا سر دهی که مرا از کوفیان برائتی است ابدی و ... فریاد برمی آوری به لثارات الحسین (علیه السلام)
که اگر در کربلا باشی و در احد و صفین و ...
و صدا را نشناسی همان به که سرنوشت تو را به تاخیر انداخته تا رسوا نشوی...
که اگر بودی و سایبان بودی بر پیکری باز جفا کار بودی که بودن در عاشورا جوانمردی میخواست و مردانگی...که جانت باشد و جان مولا...
و در غروب دشت بلا، هیچ نماند از تو و پیکرت در این دار فنا؛ جز جذبه نگاه مولا...
بنگر تو معرفت مرد میدان بودن را داری؟ آنگاه آرزو کن... کاش عاشورا در کربلا بودم...