روایتی از یک عاشقانه ی زیبا...
زَکاةُ الجـَمالِ العِفـافُ؛
زکات جمال و زیبایى، عفاف و پاکدامنى است.
امیرالمومنین علی علیه السلام - غررالحکم: ج4، ص105
نشسته بود روی ایوان کوچک خانه ی پر مهرشان، وقتی آمد با سینی چای خوش عطر، هوا انگار لطیفتر شد... چشم در چشم های سیاهش دوخت و گفت: بنشین آمده ام امروز حرف دلم بزنم و بروم... میگفت: میدانی حکایت شاعرانه ی تمام عصر عاشقی های من می شود تـــــو؟ و تــــــــــو خلاصه ی رایحه خوش وصال من به آسمان ها بودی... بوی عطر تو وقتی مرا مست کرد که اشتیاق دیدنت در حاله ی زیبایی از حیا پیچیده بود... و آن روز که در اندیشه ی انتخاب بودم یک چشم داشتم و امروز، در دل این همه تحول شگرف و تمام دقایق، فقط همان روح آسمانی تو واسطه ی تعلقم به دنیاست... همان حس لطیف که روزی مرا به سویت کشاند و امروز بدون آن، مرده ای متحرک هستم...
حرف هایش که تمام شد مات و خیره نگاهم را سوی خود کشید... گفتم: میدانی چقدر حرفایت به دل می نشیند وقتی دلت را روبروی چشمانم می گیری؟ انگار آیینه ای بی غبار باشد...صاف و صیقلی... راستی، بدان اگر چشمان پاک تو نبود به یقین دیدن و به دست آوردن من کار ساده ای نبود...
اگه دوست داشتی منو با نام پنل پیام کوتاه لینک بزن آخه من فروشنده پنل پیام کوتاه هستم.راستی اگه پنل خواستی میتونم تخفیف ویژه بهت بدم.به هر حال خوشحال شدم
منتظرم
smswebgardi.blogfa.com