ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۱۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «باران» ثبت شده است

زمستان است، اما دریغ از آسمانی که نمی بارد...
و سپیدی برفی که بر سیاهی های شهرِ دل، رُخ نمی نماید...
نمی بارد عطر روشن حضور تو،
بر بامِ دقایقِ دود آلود و عصیان زده قلب،
تا شاید نفسی تازه کنیم...
نمی بارد بر تیره گونی نگاه های وحشت زده از تنهایی و نگون بختی های گاه و بی گاهمان...
ببار بر تمامِ روزگار دیجور و دیارهایی که تو را هماره با نام بارشت تمنا دارند...
می دانی روزهاست دست گشوده ایم در طلبت، به دعای باران...
که بباری...بر تپش هر ثانیه های عمر این مردمان...
تو، تنهاترین بارانی هستی که خوشترین دقایق ابر، در فرود توست...
نگاه کن ، وقتی قرار باشد بیایی تمام زمین و آسمان یک صدا تو را می خوانند...
و شرشر باران، نوید بخشایش است...
صدای تو زیباترین صدای جهان است...
و تمام فصلهای ما همچون کویر، لبریز از عطش دیدارت...
زمستان است و من از "عصر" های بی بارشی که میگذرد بی ظهور "ولی" بیزارم...
با ما بگو در کدامین ثانیه ی لبریز از تردید را در انتظارت باشیم ؟
که تو در دلی و دل را بی تو صفایی نیست...
تا همیشه باران...بهار در راه است...
ببار بر شب تاریک دلهایمان و بر قلبهای منتظران...
ای همیشه باران؛ و ای ابرها را خوشترین خبر روزگاران...
وقتی بباری سکوت ها فریاد می شود...
و چشم های عاشق ما، پر می شود از بلور ناب حضورت ...
ببار باران تا صبح شود و بهاری نو، در دل این زمستان...
ببار باران...

 

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۱۸
ریحانه خلج ...

شبانه روز محرم، دل ها پر می کشد به نگاهی از حضرت باران...
نگاهی سبز، بر گنبدی طلایی که از بساط بهشت جدا شده و بر زمین هبوط کرده...
آنجا که نگاشته اند "بال بگشائید، این جا کربلاست"...
چهل وادی را قافله ای از عشق در نوردید، تا در وادی کربلا، غم عظمای عالم را نجوا کند ...
و شاید ناگفته ترین حدیثِ همیشه ی تاریخ این است که،
نه از نیمه ی شعبان 255 هجری، که از عاشورای شصت و یک؛
تو در هجرانِ قمرهایی عاشق، بر سر نی؛ سالهاست داغی بر دل داری و در انتظار...
در انتظارِ انتقامی سرخ، و کسی چه میداند، آقای من؟!
شاید شما هم هر سحرِ جمعه، با نجوای جانسوزِ شیفتگانت می خوانی این الطالب بدم المقتول بکربلا...
و چه سخت است این سرنوشت جدایی...
جداییِ که در آن عصر و زمان؛

صاحب تمام بیرق های عزای بر پا داشته ی عاشقان را،
از رسیدن به کربلا به تاخیر انداخت...
و پس از آن هر دم سرشک روان، دیده هایی مبارک را؛ به خون نشاند...
و نگاه تو که باران خورده تقدیرت است و تقدیری که نوشت نباشی،
نباشی در کربلایش...
و بمانی برای ما و ذخیره بشوی و بقیه او و خدا...
بمانی میان ما و برای احیای امر به معروف های عاشقانه و نهی از پلیدی هایی فراموش شده ای که
جدت شهید این راه شد خون دل بخوری...
و ما بی تو سر دهیم که، أینَ بَقِیَّة اللهِ الَّتِی لا تَخلُو مِنَ العِترَة الهادِیَة! ...
کجاست آن ذخیره‏ ای که خدای متعال برای تجدید واجبات و سنّت‏ها مقرّر فرموده است!
که اگر بودی...در عاشورایش...شاید...
و کسی چه می داند که در صحیفه ات ازلی که در عهد الست، بی تو بر ما نگاشته بودند،
تا مرد بودن حبیب،
تا سرسپردگی ساقی،
تا شیدایی زهیر،
تا قطعه قطعه شدن پیکرها،
و تا بر نی شدنِ هفتاد و دو خورشید،
تا زخمهای بی پایان بر خیام سوخته،
تا ستاره باران نگاه سه ساله در خرابه ...
تا به خون نشستن حنجر شیرخواره...
چقدر فاصله داشتیم و داریم از تو...
بیا و ما بیچارگان روزگار را بخوان به سرنوشت جان سپردن در رکابت ...
بخوان به سرزمینی که به بهانه ی گلگونی رگهایی بریده؛
مدار آسمانی عرش، و آبی ترین جایگاه فرشتگان بارگاه بهشتی گشته...
ما را بخوان به کربلای زمان و مگذار در غروب دشت بلا،

حتی اندکی بماند از پیکر و جان ما در این دار فنا؛
به جز جذبه ی یک نگاهت، مولا...

 

۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۴:۱۶
ریحانه خلج ...

صدای شرشر تنهایی، از بام دلم می آید، آن هنگام که بودنِ تــــو را فراموش می کنم!
و ناودان های بی قرار چشمانم لبریز می شود از این همه نبودن…
هر روز در تکرار دقایق حیرت و سرگشتگی آدمیان…
و در کوچه های تنگِ تنهایی هایشان، شاهد فرو ریختن برگهای زردی هستم به بلندای پاییزان یک جهان پر از اندوه…
و در زمزمه های تلخِ روزرگارشان می شنوم که در حسرت با تــو بودن می شکنند و خرد می شوند …
و شگفت نیست که بدانی، رنج ما از آن است که گاهی،
در غبار خاطره ها و "یاد هیچکس ها" حضور همیشه ی تو را گُـــــم میکنیم …
اما بگذر این بار، من قصه ی دلــــــــــ آدم را برای تـــــــو بگویم…
آدمی تمام عمر، آسمان دلش بی تــــــــو ابریست …
و بر بام جانش بارانـــ گرفته است … سکوت جاریست و شرشر تنهایی…
اما اگر بیایی
در دلمان چیزیست که به ترنم قطره ای از آسمان خوش است...
در برگریزان پاییز در پیش رو ، به دنبال گامهایی هستیم که ،
سکوتی سالهایمان را نشانه رفته
و سالیان درازی است که همچنان این گام ها در راه است
و فریاد آمدنشان گاه و بی گاه در ندبه های دلتنگی از چشم های پر گناه ما سرازیر می شود...
بیا و همین امشب از پشت پرچین خیال هایمان عبور کن...
تا در شعاع روشن نورت دوباره قدم بزنیم...
تو که بیایی صبح می شود آفتابِ من...

 

۱۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۳ ، ۱۳:۴۰
ریحانه خلج ...

در اوج گرمای تابستان،

حرف عشق تو که به میان می آید

باز هم بوی تلخِ پاییزی دیگر، از انتهای شهریور،

می پیچد در کوچه باغ خاموش زمین...

و در آغاز مهرِ نامهربانِ خزان های بی تویی؛

صبح به صبح سلام می دهیم به آفتابی که

فروغ چهره ی دل آرای تو را،

در شعاع های بی جانش نمی گستراند...

و انتهای هر شب

تسلیم تاریکی محض می شویم، تا سحری دیگر...

و باز هم فلق می رسد، بی ظهورِ نورِ مطلقِ مدار الدهر1...

و ما همچنان حیران و سرگردان،

نشسته ایم، به تماشای عبور ثانیه ها

و دریغ که، بی تو چنان آرام میگذرد روزگارمان که گویی،

تنها معنای انتظار، بی دردی است!

و نبودن تو، یعنی عادت ما، به سوال ها و سلام هایی بی جواب!

آه از این تکرارهای مکرر

و تعظیم های بی خیالِ بشر،

به حواله ی آمدنت،

آن هم، شاید در وقتی دیگر...

 

1.القاب حضرت به معنای محور هستی

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۰۲:۰۳
ریحانه خلج ...

بغضی، شاهرگ هستی را می فشارد و چشم ها در بارش مدام کم می آورند وقتی تو را می خوانند...گاهی چقدر دشوار است، داشتن نعمتی به نامِ بینایی....

این روزها عکس هایت را که می بینم؛ فکر می کنم چقدر هنرمندِ عکاس هم می تواند بی احساس باشد... شاید زود قضاوت میکنم اما... وقتی نقش آسمان و ساحل نیلگون یک نوار باریک! در گوشه ای از این عالم به خونِ بی گناهان، گلگون است چگونه می شود سکوت کرد؟ آنگاه که کودکِ انسان، در میان شعله های نامردی قطعه قطعه شده و در خاک و خون می غلتد و بر فراز آسمان نگاهش، جای شعاعِ نورِ خورشید، دودِ باروت پیچیده و ستاره باران شبهایش، موشک های دنباله دار شده اند؛  چگونه می توان بی تفاوت بود؟ وقتی بشر، اسیر نگاهِ خشمگین ابلیس های زمین شده، دوربین تو ، تنها چاره ی ثبت این حیوانیت مدرن است ...

چگونه می شود آدم باشی و رگ های کوچک و حلقوم دریده و چهره خونین را بنگری و آرام بگیری...  پس شاید این رسالتِ رساندنِ دردهای سرخ او، به دنیا، همان بغض های تو باشد که در لنز دوربین با اشاره یک کلید سرد، تبدیل به اشک هایی داغ در سراسر جهان می شود، و اینک بغضی که، تو با آن  جریانِ انسان کشی شیاطین را به دنیا مخابره می کنی مقدسترین جلوه ی رهایی است. خون او، و چشم های ما و ثبتِ سرخی ِ این لحظه ها، به سرانگشتانِ تو، رازدار است... به او بگو، طلوع می کند یک روز، آفتابی بی غروب... اندکی صبر...

 

گرگ های درنده آمده اند... دور آدم کشی است در غزه...

۱۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۳۹
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما