ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

به گمانت این روزهای تلخِ تاریخ و این آسمانِ ابری و شهرهای مه گرفته و لبریز از اندوه را بعد از تو پایانی هست؟ همین شب های بی سامانی را می گویم که بر جهان می گذرد و قرن هاست آرام آرام؛ کاروانِ عشق را به مسلخ اندوهِ جانکاهِ عالم می خواند. آیا این شب های دیجور، سپیده ی سحرگاهی دگرباره را خواهند دید... و یا در روشنای خورشید؛ نوای مرغ عشق را در صبحی تازه خواهند شنید؟

می اندیشم در این روایت پر بغض، حتی از پسِ عطشی هزار و چهارصد ساله، اگر خوب گوشِ جان، فرا دهی به صدای دلِ دنیایی که بعد از تو، همچون ویرانه ای گشته و مردمانش آواره ی حسرتی خاموشند، خواهی شنید، نوایِ نایِ بریده و حنجرِ خونین امامِ عشق را، که هنور که هنوز است، جهانی را که غرق در طوفان جهالت و فناست، با چراغ روشن عاشقانه هایش به  هل من ناصر عزتمندانه، فرا می خواند و همچنان در میان ضجه ی عجزِ عالمیانِ دل و دین باخته، در انتظار لبیکی از سر عشق و سرسپردگیست...

هان دل خسته، خوب گوش کن! آیا تو هم می شنوی؟ این نوای عشقی است که در نیستان عالم پیچیده و جهانی را اسیر خورشیدی بر نِی کرده است... و روزگاریست که عالمی، مستان و خیزان بر گردِ آن نِی طواف می کنند و در حطیم دلربای روضه های جانسوزش سکنی گزیده اند و در همه عمر جز زیر بیرق عشق او، سر فرود نمی آورند و در ازدحامِ این جاودانگی ِ رازگونه، گویی هر ثانیه او بر سرِ آن نــــی سماعی عاشقانه، را با زمزمه ی قرآن+ زنده میدارد و در هر دمِ این نجوای ملکوتی، عاشقانش را به زنجیر ابدی عشقی می کشاند که در آن زنجیرِ شوق و ارادت، احدی طلب رهایی ندارد... راستی خودت بگو، چگونه تاب آورم این همه عشق و دلتنگی را بی زنجیری که مرا از دست تو افکنده باشد به شیدایی...؟

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۲ ، ۰۲:۱۱
ریحانه خلج ...

با اینکه زندگی ام موج میزند از بی تویی ها، اما این روزهای خزان زده ام، پر شده از تو... این جا به وقت تنهایی ساعت ها نمی گذرد و درد و رنجِ آدم ها، تلختر از همیشه خودنمایی می کند... ایستاده ام در جایی، شبیه دردستان عالم و برزخی که در آن بیم و امیدِ رهایی و مرگ در هم موج میزند... و من باز درنگ می کنم در هوای بی تویی... حوصله تنگ می شود و در هم می کوبد ثانیه به ثانیه تپش قلب را و آنگاه نفسم حبس می شود و دوباره نقطه چین در میان حروف می دود، این یعنی باز هم کم آورده ام واژه ها را، برای سرودن از باران چشم هایم... خط به خط و باز هم خطوط بلندِ فاصلــــــــــــه، تنها معنای دلتنگی در این دقایق است...

می نشینم مقابل آئینه، و تو را خیال می کنم، آه که هنوز خیالت در من شورانگیز است و دل را، می برد به رویاها و اندکی بعد در خیالت گم می شوم... می دوم میان آرزوهای محال و باز تیک و تاکِ ساعت اتاق و باز تو... و ضرب آهنگ ساعت مچیِ خسته ای که روزهاست جای مچ دست ها؛ مهمان میز است...

باز هم تعلیق و باز هم تو... میان این همه تنهایی و در عمقِ سکوت و یک دنیا خاطره، تو را گم می کنم...و به حقیقت خویش را در تو جا می گذارم و تنها، سکوت و سکوت و سکوت را بر دوشِ چشم هایم می کشم... و انقدر این صدای سکوتم بلند است که، حس می کنم تا ابد مرا هیچ فریادی نیست تا با آن این همه سکوت را خاموش کنم...از خویش می گریزم و حتی از سکوتی که تو در آن همه کاره ای، پروا می کنم و از خویش راهِ فراری می جویم تا به راهی روم که تو در آن بی رنگ شده ای ... آه که باز هم با این همه گریز مدام، میرسم به تو... باورت می شود هنوز رنگ تو را دوست دارم...

 

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۲ ، ۱۱:۰۴
ریحانه خلج ...

حجم اندوهِ دل آسمان که، بالا می گیرد،

دلِ ابر، تاب ندارد...

و قطره قطره، باران...

چون اشکِ دلتنگیِ چشمان...

می بارد از آسمان...

 

 

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۲ ، ۰۲:۰۵
ریحانه خلج ...

 خوب است قلم از دل بنگارد و خوبتر اینکه، دل؛ غرق عشقی باشد که، او را پایانی نیست...

قلم را به دستِ دلی سرگشته دادم و دل باز هم، سررشته ی کلام را برد به سمت تو... و هرگز نمی شود سخنی از تو باشد و قافیه ی تمامِ نگاره ها با عشق، جور نباشد... و وزن واژه هایم، همیشه در ساعتِ عاشقی کوکِ نگاهیست که بر مدارِ رویایی دیدارِ تو می چرخد، تا زمان عشقت را، با میزان جنونِ مدام من در قیاس آورد و نگاهِ عاشقانه ات را بر صفحه ی سپیدی دیگر رقم زند...

و درست میان حروفِ جادوادنه ی ذهن، دل را سخنی با گام های خسته است... برای روزی که می خواهد، تا ابد عاشق بماند... لطفا چند قدم پیش تر برو تا دل آرام را، بنگری... آنجایی که جایی برای ایستادن نیست و رفتن، تنها راه ماندنِ ابدیِ یک عاشقانه است...

و عشق یعنی تو... تویی که،عمر مرا؛ هر روز کهنه تر می کند عشقت؛ و من می مانم و روزگاری که در حوالی نگاه تو، مستانه چرخ میزنم در سماع نگاهت... آنگاه باز زنده می شوم و در عشقت می میرم... بگذار تمام جانم، در خلوت نگاهت ذوب شود و خاکسترش را بر بادِ راهی دهم که؛ قاصدکِ آمدنش را فرو می نشاند... فقط کمی بیشتر نگاهم کن...

دل می داند  مُحرمت آمد و رفت دارد و عاشقانه ی من و تو، همچنان در حرکتِ پیوسته گام هایم پایدار، برجاست...

این رازِ هر عشق است که، چون دلانه عاشق شدی... دستانت فقط، مشقِ اشتیاق دارد و چشمانت؛ شوقِ معشوق. شمعِ فراق می افروزی و چراغ وصال می جویی...  و چون در خزانِ عمر، عشق را نیافته ای؛ در فصل، وصل را میسر می نگری! آن هم فصلی به سرخی خزان... پاییزی که رنگ خون دارد و تو را می کشد به سمت مُحرم عاشقانه ای که باید عرض نیاز  کنی و ناز دلبر را خریدار شوی...و آنگاه که در اوج عشقی؛ از یاد مبر، که با چشمِ عاشقت، چه می نگاری...

روزهاست، روی این صفحه خاکستری، حرفی از عاشقانه های ناب نیست! و منِ خسته و دلبسته به دنیا را، هیچ کس نمی فهمد...

تو هم حالم را نمی فهمی دلِ من... نمی دانی چه می گذرد بر من و تو، نه بد است و نه خوب ، مانده،  تُهی و پوچ، باز هم مبهوت و در میان خاکستر اندوه...

کجا و کِی تمام می شود ندانم... وقتی من غرق شده ام در او...  در اویی که هیچ کجای ضمیرش مرا نمی خواند ... آه بگذار بگذرم...

دستم را که می گیرد نبضم می زند... انگار گویی زنده ام ... اما از من بپرس حال دلم را، که دل، خویش غرق آشوب است و بی دل شدنم را گواهی میدهد...

نبضم این روزها دروغگو شده مدام میزند و اصلا حال مرا نمی فهمد... حس میکنم با این لبخندهای پشتِ نقابِ فرویخته در چهره ام، دلم هم جنون گرفته، باید راهیِ جایی شود که درمانش تویی...

طبیب تجویز زهر برایم کند بهتر است از دوای شفایی که دوریت را رقم میزند... که پس از دیدار تو، شوکرانی نوشیده ام همه تلخ و ناگوار... بی نگاهِ تو حتی، زهر هم بر من اثر ندارد... نمی کُشد و راحت نمی کند... گاه می اندیشم بی تو، تمامِ عالم با راحتی من مشکل دارد... حتی نمی خواهند راحت بمیرم... دوای دردهای من...رهایم مکن، ح س ی ن...

 

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۲ ، ۰۳:۴۴
ریحانه خلج ...

هر شب مشقِ عشق می کردی،

غافل از این که بدانی...

عشق، تکلیف خوبیست برای دلــ...

اما ...

اگر، دلــــِ تو،

همچون دلــــِ او...

همجنس سنگ سرخ نباشد...

 

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۲ ، ۱۷:۱۷
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما